روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۹ ب.ظ

مامان نرو سر قابلمه،می سوزی

به نام خدا...

سلام.

_مامان نرو سر قابلمه می سوزی.. 

+ 🙄🙄

_ااا تویی دم قابلمه،فکر کردم داداشه

+ آخه من با این قدم بسوزم

 

این مکالمه من و مامانم بود وقتی رفتم سر قابلمه ببینم غذا پخته یا نه...داشتم غذا را هم میزدم که یهویی یه قطره پرید به دستم و واقعا سوختم.. 

همون لحظه تو ذهنم اومد که خدا میخواست بهم بگه حرف مامان را بهش احترام بذاری و فکر نکنی حالا چون قدت بلنده،مامان بهت میگه مواظب باش و تو بادی به غبغب بندازی و فکر کنی تو نمیسوزی...همه جوره احترام به مامان و بابا بذاری...

و نکته دوم اینکه اگه خدا بخواد اتفاقی بیفته،میفته؛حالا چه قدت خیلی بلند باشه،چه خیلی مراقب باشی و چه هرچی که خودت فکر میکنی...خواست خدا خیییلی بالاتره...

 

راستش فکر کنم دیگه غلط بکنم مامانم حرفی بزنه و من فکر کنم خیلی بیشتر حالیمه و نخوام اهمیت بدم😅😂

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۹
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

دیدی چی شد؟!😢

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داشتم وضعیت های واتساپم را چک میکردم و همینجور تند تند ردشون میکردم که یهویی رو یه وضعیت موندم...یه بار دیدمش و برای اینکه مطمئن بشم،دوباره هم برگشتم دیدمش؛انگار نمیخواستم بپذیرم و منتظر بودم یه سوتی چیزی پیدا کنم و بگم نه این دروغه...اما؛انگار دروغ نیست...اره،فکر کنم تعطیل شدن مراسم اربعین امسال،دروغ نیست😢😢فکر کنم راستی راستی امسال قرار نیست سر اون سفره ی پر برکت بشینیم😢فکر کنم قرار نیست لذت وصال را درک کنیم😢فکر کنم قرار نیست خاکی راه بشیم و بعد با حالی خسته برسیم نزدیک بین الحرمین و با همون حالت خسته و کوله پشتی به کمر و چادر خاکی،سجده ی شکری به جا بیاریم که خدایا دمت گرم که دوباره تو محفل عشاق راهمون دادی😢😢فکر کنم قرار نیست رو اون بلندی تو بین الحرمین وایسیم و با عشق نگاه به گنبد طلایی اباالفضل ❤ بکنیم و بگیم مرد،مردونگی کن دوباره و سیم دلم را به حسینت وصل کن😢😢فکر کنم امسال قراره تو حسرت همه اینا بمونیم...چجوری خودم را قانع کنم که امسال از پیاده روی اربعین خبری نیست؟چجوری به دلم بقبولانم امسال از موکب خبری نیست؟امسال از خسته شدن و گلایه کردن پیش ابوالفضل و بعد اشک ریختن که قربونتون برم،من دارم با خانوادم میام و کلی آب و غذا و موکب هست،اما بازم خسته شدم؛بمیرم برای عمه تون با اون دل شکسته و داغ رو سینه اش و اون بچه ها،چجوری این راه را اومد و تو راه فقط تازیانه خورد،تو راه هرجا می گفتن تشنه ایم،با تازیانه سیراب میشدن و هرجا می گفتن گشنه ایم با سر بریده روی نیزه،سیر میشدند😢😢😢😭😭😭😭

فکر کنم راستی راستی امسال خبری از عشق بازی نیست😢😭

خدایا قبول داریم بدی کردیم،ولی خدایا غلط کردن را برای همین موقع ها گذاشتن دیگه،خدایا ما را از حسینت دور نکن،خدایا تموم هستی و دلخوشی ما حسینت و روضه های حسینت و چایی روضه های حسینته،خدایا اینا را آزمون نگیر😢😢

 

پارسال وقتی پیاده روی اربعین بودم،هیچ وقت به ذهنم نمی رسید ممکنه سال دیگه از این سفره بی نصیب بمونم...

خیلی وقتا خیلی داشته ها داریم که انقدر راحت در اختیارمونه که یادمون میره ممکنه یه روزی برامون حسرت بشه😔😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۸
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ب.ظ

تند برو تند برو

به نام خدا...

سلام.

امشب بعد از چندین شب،قصد کردیم خاحوادگی بیایم باغ آقاجونم🤗.دوتا ماشین بودیم و تقریبا همزمان راه افتادیم.تو مسیر،یه جایی فرصت پیش اومد که ما از اون یکی ماشین سبقت بگیریم😉.یهو یکی از اینا بی که تو ماشین ما بود به راننده گفت تند برو تند برو تا ازشون سبقت بگیریم؛راننده هم مرام به خرج داد و سبقت گرفت😁😁

 

تو اون موقعی که داشتیم سبقت میگرفتیم،انگار یه نشاط کودکانه به خاطر جلو زدن از رقیب به وجود اومده بود😋😋.فکر کنم لازمه یه موقع هایی بچه بشیم و کارای کودکانه بکنیم و اتفاقا باهاشون ذوق کنیم😍😍

و یه نکته جالب تر که من از این اتفاق فهمیدم،اینکه چقدر ما آدم ها نیاز به پیشرفت داریم😊.فکر میکنم همینجوری که نیاز به آب و غذا داریم و نیاز طبیعی مون هست،نیاز پیشرفت و هر روزمون بهتر از دیروزمون باشه هم یه نیاز طبیعیه ولی نمیدونم چی میشه که گاهی وقتا یه سری نیازهامون را یادمون میره🤔🤔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۴
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۷ ب.ظ

بهترین مربی😍

به نام خدای عزیزم.

سلام.

امروز کلاس داشتم،چه کلاسی😍😍من هر موقع میرم سر این کلاس،انگار اندازه چند لایه فکرم رشد میکنه🙂

امروز استاد یه مبحثی یاد دادند که بعدش دیگه کم کم داشت مخم ارور میداد😐

مبحث سر مربی خوب و مربی بد بود...ایشون گفتن از لحاظ تعریف،مربی خوب مربی ای هست که وقتی یه چیزی را یاد میده،بعدش بگیم ااا اینکه چیزی نبود،خودم بلد بودم و و مربی بد مربی ای هست که وقتی سر کلاسش هستی،همش ذهنت شونصد متر از تعجب باز میشه و میگی واااو،چقدر این چیز بلده که من بلد نیستم 🙄🙄

تو حین توضیحات همین جملات بودند که من یهویی پیش خودم گفتم خدا،بهترررررین مربی هست...اگه یه کم تو طبیعت نگاه کنیم،میبینیم جای جای طبیعت پر از درسه که فقط کافیه یه کم چشمامون را بشوریم و جور دیگه ای ببینیم😉😉خدا بدون اینکه ما بفهمیم،روزانه هزاران هزاران درس برامون قرار داده،ولی ما از بس تو دنیای خودمون غرق شدیم،حواسمون به طبیعت و درسایی که خدا بهمون میده نیست😔😔

 

مرسی که هستی خداجونم‌.

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۷
طیبه علی حسنی
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

یه عکس ازم بگیر...

به نام خدا...

سلام.

امروز یهویی داداشم اومد بهم گفت آجی!یه عکس ازم بگیر.منم گرفتم(اصولا تا یه چیزی میگه خیلی حوصله ندارم ازش بپرسم چرا و اینا؛چون معمولا برای کاراش دلیل داره ولی همون لحظه نمیخواد توضیح بده😑) و یه ژست خاص و زشتم گرفت😣...بعد گفتم برا چی میخوای؟🤔گفت میخواستم ببینم وقتی اینجوری میکنم و شماها میگید زشت میشی و اینکار را نکن،یعنی چه شکلی میشم؟🤔🤔بعد عکس را بهش نشون دادم...

 

یه لحظه پیش خودم فکر کردم خوبه ماهم چند وقت یه بار از خودمون یه عکس بگیریم و ببینیم واقعا دیگران ما را چه شکلی می بینند؟نکنه شده باشیم از اونایی که خودمون قبل متنفر بودیم و حالا خودمونم همون مدلی شدیم 😐😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰
طیبه علی حسنی
جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ب.ظ

سلام سلام

به نام خدا...

سلام.

امروز برای یه موضوعی ،زنگ زدم به یه آدم متشخص و ازشون مشورت کردم.بعد که صحبتم با ایشون تموم شد،زنگ زدم به یه دوستام.این دوستم گوشی را جواب نداد.منم رفتم خرامان خرامان سراغ کارهای خودم که یهویی دیدم تلفن زنگ خورد.پیش خودم گفتم خب احتمالا همون دوستمه که زنگیدم و جواب نداد و حالا  خودش زنگ زده.از قضا من به گوشی دوستم زنگ زده بودم و شماره ای که رو تلفن افتاده بود هم یه شماره همراه بود،منم گوشی را برداشتم و خیییلی گررررم سلام کردم...بعد یهو دیدم یه صدای دیگه ای میگه الو الو...من دیدم وااااای،این دوستم نبوده که زنگ زده و اون آدم متشخصی بوده که قبل دوستم بهش زنگ زده بودم و الان زنگ زده و یه نکته ای را درمورد همون موضوع بهم بگه....منو میگی،داشتم از خجالت آب میشدم😣😣فقط پیش خودم گفتم خدایا شکرت که اون آدم منو نمی شناسه وگرنه آبروم رفته بود...

 

خلاصه که حواسمون را جمع کنیم هر گردی گردو نیست...هرکی با تلفن همراه زنگ میزنه حتما دوستمون نیست😂😂

و یه نکته ی خیلی مهم؛گاهی وقتا روی شک و گمان یه کاری میکنیم و بعد میگیم عجب غلطی کردما،کاش یه کم مصمم تر و با فکر تر پیش میرفتم و کاش انقدر بی گدار به آب نمیزدم(انقدر گرم سلام نمیکردم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۵
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بازی کودکانه

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داداشم با ماشین کنترلیش داشت رو حیاط بازی میکرد؛ماشین کنترلی که کلی بخاطرش کار خوب کرده بود و ۲۰۰ تا ستاره گرفته بود و حالا جایزه اش شده بود ماشین کنترلی آلبالویی..برای گرفتن هر یه ستاره،باید یه کار خوب غیر از وظایفش میکرد،مثلا تو شستن ظرف ها کمک میکرد یا  خونه را تمیز میکرد و کارای اینجوری...کارایی که یه کم سختیش بیشتر از توانش بود و البته ماهم خیلی بهش سخت نمیگرفتیم و خیلی وقت ها کمکش میکردیم،ولی خب بالاخره باید شهامت به خرج میداد برای استارت کارش😉

خلاصه،با کلی سختی ۲۰۰ تا ستاره را جمع کرد و روز موعود رسید و با مامانم رفتن ماشین را خریدن..اون روز وقتی اومد خونه،انگار دنیا را بهش داده بودن،یه جوری با یه پرستیژ خاصی با این ماشین بازی میکرد که بیا و ببین😐تازه جالب تر که اون اوایل اجازه نمیداد کسی نگاه به ماشینشم بکنه،دیگه بازی و اینا که هیچی🙄

اون روزا گذشت؛دیگه ماشین از سرش افتاد،بعضی وقتا میشه یهو یه هفته هم هیچ سراغی ازش نمیگیره و بعدم مثل امشب نهایتا ده دیقه باش بازی میکنه و میذاره داخل کمدش؛دیگه مثه قبل هم روش حساس نیست،خیلی وقتا میده بقیه هم باش بازی کنند...

 

راستش،وقتی داشتم اینارو مینوشتم،دوتا نکته اومد تو ذهنم؛یکی اینکه ما آدم ها باید برای رسیدن به خواسته هامون تلاش کنیم،گاهی وقتا بیشتر از حد توانمون ولی حق نداریم کم بیاریم،تا بهش نرسیدیم نباید پا پس بکشیم..اما نکته دوم،آیا وقتی به خواسته و هدفمون رسیدیم،بازم دوسش داریم و همون اشتیاق اول را داریم یا فقط برای رسیدن بهش جنگیدیم و انگار تا رسیدیم بهش،دیدیم چند روزی بیشتر باهاش سرگرم نیستیم و دنبال هدف بزرگتری میگردیم؟؟!!🤔🤔

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۶
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۱۵ ق.ظ

چقدر دل کندن سخته😣

به نام خدای عزیزم...

سلام.

از بچگی علاقه ی خیلی زیادی به لوازم التحریر داشتم...یه جورایی یه کلکسیون از پاک کن و تراش های کوچولو و فانتزی خوشکل دارم😍😍 خیلی حال میکنم باهاشون...اینا را از دبستان تا حالا دارم و هر موقع نگاشون میکنم،مرور خاطرات میشه برام😍😍

چند وقت پیش،داداشم اومد و یه پاک کن زرافه ای از کلکسیونم برداشت...خب دیگه داداش بود و نمیشد چیزی بش گفت 😅😅از قضا دیشب اون زرافه اش را آورده بود تو دورهمی و پسرخاله هام که کوچک تر از خودش هستند،زرافه را دیدند و اونام شروع کردن بهانه گرفتن...اون موقع شب هم دیگه مغازه ای باز نبود که بخوایم بریم از مغازه براشون بخریم و آروم بشند...خلاصه که مامانم وقتی دید اینا هیچ جوره آروم نمیشند،بهشون گفت آجی بازم از اینا داره و رفتیم خونه بهتون میده🙂اینا هم از ذوق همین حرف،سریع گفتند خب پاشیم بریم دیگه...همون موقع اومدند دم خونمون و منتظر بودند من از این ریزه میزه ها بهشون بدم...از شما چه پنهون که دل کندن ازشون خیلی برام سخت بود😣شما فکر کن،چندین سال همچین چیزایی را نگه داشته باشی و کلی دوسشون داشته باشی،حالا بخاطر بهونه گرفتن دوتا بچه،باید بدی ببرند😣😥

با هر ترفندی بود خودم را راضی کردم و به هر کدوم یه تراش خیلی خوشگل دادم😍

وقتی بچه ها رفتند،یه لحظه پیش خودم فکر کردم منی که دل کندن از دوتا دونه تراش و پاک کن انقدر برام سخته،یه روزی چجوری قراره از این دنیا و این همه زیباییش دل بکنم😯😦

خدایا تو اون لحظات سخت،فقط و فقط خودت یاورم باش و کمکم کن...چون میدونم که اگه به حال خودم رها بشم،قطعا کم میارم 😐😐

 

مرسی که هستی خداجونم...

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۵
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۹ ق.ظ

سپردم به وکیلم😉

به نام خدای عزیزم...

سلام.

چند روزی بود که ذهنم درگیر موضوعی بود و این مشکل هیچ جوره حل نمیشد...دیگه مستأصل مونده بودم که چکار کنم...آخه بدجور استخوان تو زخم بودم😔😕یهو به ذهنم رسید که خوبه پاشم به فلانی زنگ بزنم و بهش بگم، شاید بتونه مشکلم را حل کنه🤔🤔به محض اینکه این فکر اومد تو  ذهنم،نمیدونم چی شد که یهویی به خودم اومدم و گفتم حواست هست میخوای چکار کنی؟؟میخوای بری مشکل و مسئله به این کوچیکی را به یکی دیگه بگی که اونم کلی از نظر خودش قضاوت بکنه و آیا تازه بتونه مشکل را حل کنه یا نه؟!چرا نمیری به خود خدا بگی تا مشکلت را حل کنه؟؟یعنی اون آدم بیشتر از خدا میتونه...بابا،خدا لا حول و لا قوه هست؛یعنی هیچ قوت و نیرویی بیشتر از اون نیست...

خلاصه که با تشر هایی که به خودم زدم،از فکری که اومده بود تو ذهنم پشیمون و شرمنده شدم و کلی گفتم خدایا منو ببخش که از اول حواسم نبود بیام پیش خودت😔😔 و خلاصه که مثله خیلی وقتای دیگه صفر تا صدش را سپردم به خودش😍😍بعد مامانم ازم پرسید چی شد مشکلت حل شد؟منم با غرور خاصی گفتم سپردمش به وکیلم😉😉خیلی حس قشنگیه وقتی خدا را وکیل خودت میگیری و بهش توکل میکنی و با خیال راحت به زندگی ات و روزمرگی هات میرسی🤗🤗

 

مرسی که هستی خداجونم😍😘

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۹
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۰ ق.ظ

چرا هم دوستت دارم و هم ازت میترسم...

به نام خالق زیبایی ها...

سلام.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم،هنوز چشمام خواب آلو بود و بدنم انگار به زور وزنم را تحمل میکرد که یهویی مجری رادیو یه چیزی گفت..وقتی مجری اینو گفت،کلا خواب از سرم پرید و همونجا یه لحظه میخکوب شدم و کلی رفتم تو فکر...مجری گفت:امروز چهارشنبه ۱ مرداد با برنامه......در خدمتتون هستیم..اره مجری فقط گفت امروز چهارشنبه ۱ مرداد،ولی این واقعا برای من شوکه کننده بود...از اونجایی که دیروز ۳۱ تیر بود،انتظار میرفت امروز ۱ مرداد باشه ولی انگار دوست نداشتم بشنوم که وارد مرداد شدیم...آخه میدونی،تو اذان صبح یکی از روزهای گرم مرداد عزیز و دوست داشتنی،من به دنیا اومدم و هرسال حس عجیبی دارم نسبت به این ماه...هم دوسش دارم و هم یه جورایی ازش میترسم...میترسم، چون هرسال هرچی نزدیک به روز تولدم میشه،به خودم میگم واقعا اندازه یه سال بزرگ شدی و رشد کردی و زندگی کردی یا فقط یه سال به سنت اضافه میشه🤔🤔و راستش از جواب دادن به این سوال بیشتر میترسم...از اینکه بهم بگند یا خودم به خودم بگم هیچ رشدی نداشتی میترسم،از اینکه جواب بشنوم اندازه یه سال رشد نداشتی میترسم،از اینکه بشنوم اندازه یه سال زندگی نکردی و فقط زنده بودی میترسم...ولی با همه اینا بازم مرداد جونم را دوسش دارم😍😍

 

خدایا کمکم کن واقعا بزرگ بشم و رشد کنم و زندگی کنم،نه اینکه فقط سنم بره بالا...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۰
طیبه علی حسنی