مامان نرو سر قابلمه،می سوزی
به نام خدا...
سلام.
_مامان نرو سر قابلمه می سوزی..
+ 🙄🙄
_ااا تویی دم قابلمه،فکر کردم داداشه
+ آخه من با این قدم بسوزم
این مکالمه من و مامانم بود وقتی رفتم سر قابلمه ببینم غذا پخته یا نه...داشتم غذا را هم میزدم که یهویی یه قطره پرید به دستم و واقعا سوختم..
همون لحظه تو ذهنم اومد که خدا میخواست بهم بگه حرف مامان را بهش احترام بذاری و فکر نکنی حالا چون قدت بلنده،مامان بهت میگه مواظب باش و تو بادی به غبغب بندازی و فکر کنی تو نمیسوزی...همه جوره احترام به مامان و بابا بذاری...
و نکته دوم اینکه اگه خدا بخواد اتفاقی بیفته،میفته؛حالا چه قدت خیلی بلند باشه،چه خیلی مراقب باشی و چه هرچی که خودت فکر میکنی...خواست خدا خیییلی بالاتره...
راستش فکر کنم دیگه غلط بکنم مامانم حرفی بزنه و من فکر کنم خیلی بیشتر حالیمه و نخوام اهمیت بدم😅😂
😐 چه جالب