روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۲ ق.ظ

کور نون شدم😐

به نام خدای عزیزم...

سلام.

دیشب دورهم بودیم و من از سر شب خیییلی گشنه ام بود؛هی میرفتم و میومدم میگفتم مامان من گشنمه،مامانمم میگفت صبر کن بقیه بیان بعد شام میخوریم و خب قرار بود خالم خورشت را بیاره و هنوز نیومده بود...پسر خاله هام همه کوچیک اند،اونا به مامانشون گفتن ما گشنمونه و مامانشون شامشون را داد..منم رفتم گفتم خاله برا منم یه کم غذا بکش،من از گشنگی دارم حالت تهوع میگیرم(آخه ناهارم خیلی نخورده بودم و درمجموع هم روز پرکاری داشتم)..خاله هم با آغوش باز پذیرفت و یه کم غذا خوردم تا بعد که سفره را پهن کنیم...همون موقع که خوردم،هنوز گشنم بودا ولی خب دیگه گفتم بیخیالش،بعدا قشنگ میشینم سر سفره و دستپخت لذیذ مامان و خاله جانم را میخورم...خب حدود نیم ساعتی طول کشید تا اومدیم سفره را آماده کنیم...تا نشستم سر سفره،انگار خیلی میلی به غذا نداشتم،با اینکه غذای محبوبم بود (حالا نمیگم قرمه سبزی بود که دلتون نخواد😁😁)ولی نتونستم زیاد بخورم و به قولی کور نون شده بودم....

 

بعد پیش خودم گفتم،کاش یه کم دیگه صبر کرده بودم و اون موقع با پسر خاله ها غذا نمیخوردم،تا الان بتونم از غذای اصلیم لذت ببرم....راستش یه لذت خیلی بزرگ و دلچسب را،فدای یه لذت کوچیک کردم😔😔

فکر کنم خیلی وقتا تو زندگیمونم همین کار را میکنیم،لذت های بزرگتر را فدای لذت های کوچیک و آنی میکنیم و اون لذت بزرگه را از دست میدیم...

 

تا حالا به این فکر کردیم که چه لذت های بیشتری میتونستیم ببریم و چقدرش را فدای لذت های کوچولو موچولو و آنی کردیم و تهش هم،هیچی به هیچی😐😐😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۲
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۱۵ ق.ظ

خدا رحم کرد

به نام خدای عزیزم...

سلام.

سناریو ۱:

دیشب هنوز خواب و بیدار بودم که دیدم عجیب تشنه ام شده،انقدر شدتش زیاد بود که دیدم تا آب نخورم و تشنگیم رفع نشه،نمیتونم بخوابم...بلند شدم و تو حالت خواب و بیدار،آروم آروم رفتم تو آشپزخونه و لیوانم را آب کردم و داشتم برمی گشتم که یهویی پام گرفت به میزی که تو آشپزخونه بود و سرم خورد به لبه ی اُپِن...حس کردم پیشونیم داره گرم میشه؛متوجه شدم که پشیمونیم داره خون میاد و مامانم را صدا کردم،از خواب بیدار شد و بابام را بیدار کرد و رفتیم بیمارستان...خیلی سرگیجه داشتم و دیگه متوجه چیزی نبود و کم کم بیهوش شدم...وقتی بیدار شدم،متوجه شدم پیشونیم چندتا بخیه خورده و البته منم رو تخت بیمارستانم😐😐😐

 

سناریو ۲:

دیشب هنوز خواب و بیدار بودم که دیدم عجیب تشنه ام شده،انقدر شدتش زیاد بود که دیدم تا آب نخورم و تشنگیم رفع نشه ،نمیتونم بخوابم...بلند شدم و تو حالت خواب و بیدار ،آروم آروم رفتم تو آشپزخونه و لیوانم را آب کردم و داشتم برمی گشتم که یهویی نزدیک بود پام بگیره به میزی که تو آشپزخونه بود،خداروشکر متوجه میز شدم و پام را گذاشتم اینطرف تر....برگشتم که بخوابم،آبم را خوردم و گرفتم خوابیدم؛صبح تو تخت خودم بودم که بیدار شدم😊😊

 

دیشب ممکن بود هر کدوم از سناریوهای بالا برام اتفاق بیفته و سناریو ی ۲ نصیب من شد...نمیدونم اون لحظه ای که متوجه میز شدم و حواسم را جمع کردم پام بهش نخوره،خدا دقیقا اون لحظه رحم کرد یا نه؟؟

من فکر میکنم اون لحظه خدا رحم نکرد،چون خدا همیشه داره بهمون رحم میکنه و روزانه ممکنه هزاران اتفاق این چنینی بخواد برامون بیفته و خدا رحم میکنه و نمیفته و ما اصلا یه درصد هم احتمال خطا را حس نمی کنیم ،فقط بعضی وقتا،خدا یه کوچولو در حد چند لحظه،مهربانیش را نمیاره و دوباره خودش همه چیز را درست میکنه و هیچ اتفاقی هم برامون نمیفته تا ما بفهمیم هیچی نیستیم و همش و همش خود خداست که هوامون را داره...

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۱۵
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

فکر کنم خسته بودم 🤔

به نام خدای عزیزم...

سلام.

از باشگاه اومدم و به قول اصفهانی ها،حس چمچمان داشتم...آدم طور خاصی نیست ولی انگار یه طوریه و نمیدونه چشه...رفتم آب خوردم،دیدم فرقی نکرد،میوه خوردم،فرقی نکرد،یه ذره کتاب خوندم و خب همچنان فرقی نکرد😐😐

یهویی حس کردم انگار خیلی بدنم خسته است و احساس نیاز به خواب و یه کم استراحت دارم🤔رفتم یه حدود بیست دقیقه استراحت کردم و خب دیگه چمچمانم نبود...

 

راستش خیلی وقتا یه چیزی میخوایم و یه نیازی داریم،ولی نمیریم بگردیم ببینیم نیازمون چیه...مثلا تشنه مونه،ولی هی میریم غذا میخوریم،کیک میخوریم،شکلات خوشمزه میخوریم...قربونت برم،شما فقط یه لیوان آب میخوای ولی به خودت مجال نمیدی تا بفهمی نیازت واقعا چیه...

 

حواسمون باشه نیازمون به خدا و رابطه داشتن با خدا را با راه های دیگه جواب ندیم😐😑😐😑😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۶
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

کاش فراموشی نگرفته بودیم🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام‌.

بالاخره فهمیدم مشکل مون چیه...فهمیدم چرا خیلی وقتا درجا میزنیم و پیش نمیریم...فهمیدم چرا از زندگی مون لذت نمیبریم و به اونجایی که میخوایم نرسیدیم...فهمیدم چرا بهمون خوش نمی گذره و اکثر مواقع احساس مطلوبی نداریم...

تعجب کردی از اینکه جواب همه اینا را باهم فهمیدم!!ولی واقعا فهمیدیم...

ما هیچ عیبی نداریم،ولی راستش یه عیب خیییلی بزرگ داریم🙄🙄

ما میترسیم😐😐

ما از شکست میترسیم،برای همین حتی برای یکبار هم که شده،موفق شدن را امتحان نمی کنیم...ما از اینکه شادی را خلق کنیم میترسیم،تو دایره امن خودمون موندیم و با همون تفریحات خودمون داریم حال میکنیم،میترسیم دایره امنمون را بشکنیم و دل بزنیم به دریای اون کارهایی که تاحالا کلی دوست داشتیم بهشون برسیم و هنوز نرسیدیم...

اگه ترس را از خودمون دور کنیم و باور داشته باشیم میتونیم،قطعا میتونیم...

 

همش میگم کاش بزرگ نشده بودیما،یا حداقل فراموشی نمیگرفتیم🙄🙄

امروز باشگاه بودم؛بعد کلاس ما بچه های ژیمناستیک میان،فنج هایی که واقعا عشق اند...شاید توانایی بدنشون از من آدم بزرگ کمتر باشه اما قطعا شجاعت و استمرارشون خیلی بیشتر از منه...وقتی میبینم بدون هیچ ترسی،تلاش میکنند برای موفق شدن،لذت میبرم ازشون...ترس از مسخره شدن ندارند،ترس از نتونستن ندارن؛اونا فقط میدونن هرجور شده باید بتونند😍😍به نظرم بهترین کار را میکنند،اونا برای موفق شدن،فقط یه بدن سالم نیاز دارن و استمرار توی تمرین..

راستی،ما برای موفق شدن چی میخوایم؟!

فکر کنم فرمول موفقیت ما هم همینه:بدن سالم+استمرار در کار

حالا اگه توکل و دعا و توسل راهم چاشنی بکنیم که دیگه عالی میشه...

 

راستی،بدن سالم هم همیشه جزو لزومات موفقیت نیست،خیلی ها را داشتیم که بدن سالمی هم نداشتن ولی به موفقیت های بزرگی رسیدن،حالا دیگه من به خودمون تخفیف دادم که ببین،تو الان چیزی داری که ممکنه بقیه نداشته باشن...پس حالا همه چیز برای رسیدن به موفقیت را داریم...ببینیم چه کار میکنیم😉😉💪💪

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
طیبه علی حسنی

به نام خدا...

سلام.

چند روزیه تو اوج شلوغی ها و خستگی هام هستم...سردرگمی و چندتا کار باهم پیش بردن و ندونی درسته یا اشتباه...نفهمی کدوم راهه و کدوم بیراهه...اصولا وقتی میخوام تصمیم مهمی بگیرم یا یه اتفاق مهم میخواد برام بیفته یا راهی را انتخاب کردم و تصمیمی را گرفتم و حالا تو مرحله ی اجرا هستم ولی هنوز انگار خیلی به خودم و هدفم اطمینان ندارم،اینجوری میشم...

 

امروز تو همین وادی ها بودم،وادی سردرگمی و دعوا کردن با خودم...اینجور مواقع باید یه دو ساعتی بشینم با خودم نشست بین المللی بذارم تا ببینم کجای کارم و به کجا میخوام برسم🙄🤔

تو همین گیر و دارها،رادیو روشنه و یکی یه حرفی میزنه،انگار میخواد شاخص بده دستت که حالا که میخوای نشست بذاری،محور نشستت این باشه تا بتونی به نتیجه برسی...یه مردی اینو میگه که همیشه وقتی حرف میزنه،تمام خستگی هام در میره؛سر تا پا گوش میشم تا بشنوم چی میخواد بگه و الحق و الانصاف که حرفاش حرفه همیشه...سیدی که با ردای مشکیش،همه برام احترام زیادی داشته و گویی رهبری برازنده ی اوست😍😍

امروز با گفتن یه جمله،شاخص را داد دستم"اگر میخواهید به معنای واقعی کلمه برای جامعه ی خود مفید باشید،باید نگاه انقلابی داشته باشید،باید نگرش انقلابی داشته باشید."

خدایا شکرت که ولایی ام 😍😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۲
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۳ ب.ظ

نگاهت برام مهمه

به نام خدا...

سلام.

داشتم با مامانم چونه میزدم سر اینکه حالشو ندارم غذا درست کنم و خودت درست کن.مامانم گفت بابا کار سختی نمیخوای بکنی ها،دوتا بادمجون میخوای سرخ کنی...منم گفتم ااا چرا همش کار سختا را من بکنم و کار آسونا را خودت🙄مثلا بادمجون که باید همش سر گاز وایسی و حواست بهش باشه را من درست کنم و قرمه سبزی که همه را میریزی تو قابلمه و میری را خودت درست کنی🙄🙄خالم هم شاهد این چونه زدن من و مامانم بود...بهم گفت برو بادمجون ها را حلقه ای کن و پوستش را هم نمیخواد جدا کنی،بذار تو آفتاب و بعد سریع سرخ میشه و خیلی هم خوش مزه است...

منم چون اصولا از بادمجون پوست گرفتن خیلی بدم میاد،با آغوش باز از پیشنهاد خاله استقبال کردم...در نهایت هم چون خیلی کار داشتم،مامانم اومد خودش سرخ کرد😁😁

در حین سرخ کردن،یه چندتا غُر هم نصیبم کرد که چرا اینجوری کردی بادمجون ها را...

بعد فهمیدم نگاه و دید ما آدم ها به قضایا متفاوته؛ممکنه یه کار از نظر یه نفر خوب باشه و از نظر یکی دیگه،کار خوبی نباشه...به نظرم اگه میخوایم با آدم های اطرافمون مسالمت آمیز و دوستانه زندگی کنیم،یه کم بیشتر با دریچه نگاهشون به زندگی آشنا بشیم...شاید اگه با نگاه اطرافیانمون نسبت به زندگی بیشتر آشنا بشیم،خیلی اختلافات پیش نمیاد و حتی اگه پیش بیاد به راحتی قابل حله🙂🤗

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۳
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

یه دقیقه وقت بذار🤗

به نام خدا...

سلام.

مشغول اینستا گردی بودم و چندتا چند تا پست ها را رد میکردم؛اصولا حالشو ندارم روزمرگی هایی که هیچ درسی توش نیست را ببینم و ترجیح میدم پست های پیج هایی را دنبال کنم که آدم یه چیزی ازش یادبگیره...

از قضا یه پیچی دارم،یه آقایی درمورد تکنیک های اینستاگرام و اینا توضیح میده...امروز داشت میگفت یه دقیقه وقت بذارید و ببینید برنامه نویس اینستاگرام چی ازتون میخواد و طبق همون رفتار کنید،در اینصورت خیلی پیشرفت میکنید...

وقتی اینو گفت،با خودم گفتم خب فکر کنم این قانون برای همه چیز جواب میده و به خصوص رابطه آدم ها با هم...مثلا من اگه بدونم فلان دوستم ازم چی میخواد و چه توقعی ازم داره،همون کار را میکنم و رابطه دوستیمون خیلی پایدار میشه...

و حالا که داشتم اینو مینوشتم،یه لحظه با خودم گفتم اینکه اینستاگرامه و یه اپلیکیشن سازنده دست انسان،اگه طبق قانون خودش و خواسته ی برنانه نویسش پیش بری،خیلی کمک کننده است برای رشدت؛حالا فکر کن خدایی که این جهان را آفریده،اگه طبق خواسته اش پیش بری و طبق اون هدفی که تو را برای اون خلق کرده پیش بری،ببین چقدر رشد میکنی😍😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۲
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین😊

به نام خدا...

سلام.

تو یه عصر گرم تابستونی،نشسته بودم و داشتم به همه چیز غر میزدم؛از اینکه تکلیف کنکور ارشد معلوم نیست و اینجوری استخوان تو زخم مونده ایم،اعصابم خورد بود و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که دیگه فقط بشینم و غر بزنم...

مامان گفت میخوایم بریم باغ آقاجون،میای؟منم دیدم بهتر از تو خونه موندنه و گفتم اره بریم.

وقتی اومدیم باغ هم،همچنان داشتم غر میزدم تو دلم و کتابم را جلوم گذاشته بودم و مثلا داشتم میخوندم..‌.

مامانم گفت بیا یه میوه ای چیزی بخور؛منم با همون وضعیت و لپ های باد کرده،یه آلو شستم و نشستم بخورم؛یهویی دیدم یه چیز سفتی زیر دندونمه🤤یه لحظه انگار برق بهم وصل شده باشه،پریدم بالا و گفتم خدایا دندونم نباشه😣😣بعد دیدم نه،یه تیکه کوچولو از هسته میوه بوده که کنده شده و من متوجه نشده بودم😊😊تو اون لحظه انگار کل دنیا را بهم داده بودند،اصن همه غم ها و کنکور و همه چی را یادم رفت و فقط شاکر خدا بودم که دندونم اتفاقی براش نیفتاده🤗🤗

روزانه هزاران هزار از این اتفاقا از کنارمون رد میشه،اتفاقاتی که اگه بیفته کلی ناراحت میشیم و غصه می خوریم و قبل این اتفاق خوشبخت ترین بودیم و خودمون را درگیر چیزای بیهوده کردیم...

 

تازه،یه اتفاق خوووب دیگه هم افتاد😍😍چون آبیاری بود،رفتم نشستم بر لب جوی و از صدای موج و خروشی که آب راه انداخته بود و اینجوری رو سر و کله هم میزد،لذت بردم😍😍😍

 

دمت گرم خداجونم که اینجوری حال دلم را خوب کردی😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۲
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

منم در را باز کن...

به نام خدا...

سلام.

ظهر اومدم خونه...من با ماشین بودم و بابام را پشتم دیدم که با موتور داشت میومد.من کلید خونه را نداشتم،خسته و کوفته بعد کلی سروکله زدن با بچه ها و یه کیف دستم و چندتا مقوا دستم و هوا گرررم،پشت در وایسادم که بابا بیاد و در خونه را باز کنه...هی منتظر موندم دیدم بابا نیومد؛پیش خودم گفتم ااا پس پشت سرم بودن که،چرا نرسیدن؟!و هر لحظه از گرما و خستگی بیشتر داشتم کلافه میشدم،یه ذره سایه هم نبود که برم تو سایه حداقل مخم انقدر آفتاب نخوره😣😣

یهویی به ذهنم رسید خوبه زنگ خونه را بزنم،ممکنه بالاخره یکی تو خونه باشه ولی خودم احتمال این را کمتر از ۵درصد میدونستم؛ولی به هر حال زنگ را زدم...در کمال ناباوری دیدم یهو خواهرم گفت کیه؟ و من همچنان متعجب بودم آخه هیچ وقت اون موقع تو خونه نیست...

تا اومدم تو خونه،پیش خودم گفتم خیلی وقتا ممکنه برای هدفام یا مسیرهام یا انتخاب هامم همینجور بودم...یعنی احتمال دادم اینکار نمیشه و انجامش ندادم ولی اگه انجام میدادم،شاید خیلی راحت بهش می رسیدم...حواسمون باشه خودمون را اسیر راه های قدیمی نکنیم؛بعضی وقتا آدم باید راه جدید راهم امتحان  کنه...راهی که حتی احتمال بدیم موفقیت تو اون راه صفره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۷
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ

کاش بچه بودیم...

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امروز سر کلاس بازی ریاضی با بچه ها بودیم و محتوای کار امروزمون،با دومینو بود..ما عادت کردیم با دومینو فقط سازه درست کنیم و یکیش را بندازیم و بقیش هم بیفته..ولی امروز با بچه ها چیزای خیلی جالب و جدیدی درست کردیم که اصلا ممکنه به ذهنمون نرسه...یه جای کار،به بچه ها گفتم با ۵ تا دومینو یه دایره درست کنید..اول همشون گفتن نمیشه ولی وقتی دیدن چاره ای ندارن جز درست کردن دایره با ۵ تا دومینو،شروع کردن تلاش کردن و تونستند..یا یه جا دیگه بهشون گفتم با دومینو خونه درست کنید،بعد توش یه پنجره دایره ای بذارید،حالا یه گل هم درست کنید..دادشون در اومد که ااا ما دیگه جا نداریم،کجا گل بذاریم و من فقط می گفتم خب باید بذارید دیگه،یه کم فکر کنید،مثلا می تونید خونه تون را بزرگتر کنید...

خلاصه که هر دفعه یه محدودیتی داشتند و باید یه کاری میکردند و وقتی می دیدند سخته،ولی باید درهرصورت انجام میدادند،تلاش میکردن که بشه و انصافا که چه چیزای قشنگی هم درست کردند...

 

همون موقع که بچه ها تو چالش بودند و داشتند تلاش میکردند و سر و کله میزدند با دومینو ها؛لذت میبردم ازشون...وقتی می دیدم چالشی دارند و دارند تلاش میکنند برای حلش،کِیف میکردم و واقعا همون موقع از خدا خواستم کاش بچه بودیم،منظورم اینه کاش شجاعت بچگی هامون را هنوز داشتیم و وقتی با یه چالش مواجه میشدیم،دلیرانه واردش میشدیم و انقدر سروکله میزدیم که حلش کنیم...راستش تاثیر مربی هم کم نیست،یکی باید باشه که بگه تو میتونی و باید حلش کنی و فکر کنم چه مربی بهتر از خدا...خودش این همه تواناست و به ما گفته شما هم می تونید و به من توکل کنید،من کمکتون میکنم..گفته شما تلاشتون را بکنید،منم هواتون را دارم...

مرسی که هستی خداجونم و مرسی که با اتفاق امروز،بهم یادآوری کردی باید چجوری باشم...

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۷
طیبه علی حسنی