بازی کودکانه
به نام خدای عزیزم...
سلام.
داداشم با ماشین کنترلیش داشت رو حیاط بازی میکرد؛ماشین کنترلی که کلی بخاطرش کار خوب کرده بود و ۲۰۰ تا ستاره گرفته بود و حالا جایزه اش شده بود ماشین کنترلی آلبالویی..برای گرفتن هر یه ستاره،باید یه کار خوب غیر از وظایفش میکرد،مثلا تو شستن ظرف ها کمک میکرد یا خونه را تمیز میکرد و کارای اینجوری...کارایی که یه کم سختیش بیشتر از توانش بود و البته ماهم خیلی بهش سخت نمیگرفتیم و خیلی وقت ها کمکش میکردیم،ولی خب بالاخره باید شهامت به خرج میداد برای استارت کارش😉
خلاصه،با کلی سختی ۲۰۰ تا ستاره را جمع کرد و روز موعود رسید و با مامانم رفتن ماشین را خریدن..اون روز وقتی اومد خونه،انگار دنیا را بهش داده بودن،یه جوری با یه پرستیژ خاصی با این ماشین بازی میکرد که بیا و ببین😐تازه جالب تر که اون اوایل اجازه نمیداد کسی نگاه به ماشینشم بکنه،دیگه بازی و اینا که هیچی🙄
اون روزا گذشت؛دیگه ماشین از سرش افتاد،بعضی وقتا میشه یهو یه هفته هم هیچ سراغی ازش نمیگیره و بعدم مثل امشب نهایتا ده دیقه باش بازی میکنه و میذاره داخل کمدش؛دیگه مثه قبل هم روش حساس نیست،خیلی وقتا میده بقیه هم باش بازی کنند...
راستش،وقتی داشتم اینارو مینوشتم،دوتا نکته اومد تو ذهنم؛یکی اینکه ما آدم ها باید برای رسیدن به خواسته هامون تلاش کنیم،گاهی وقتا بیشتر از حد توانمون ولی حق نداریم کم بیاریم،تا بهش نرسیدیم نباید پا پس بکشیم..اما نکته دوم،آیا وقتی به خواسته و هدفمون رسیدیم،بازم دوسش داریم و همون اشتیاق اول را داریم یا فقط برای رسیدن بهش جنگیدیم و انگار تا رسیدیم بهش،دیدیم چند روزی بیشتر باهاش سرگرم نیستیم و دنبال هدف بزرگتری میگردیم؟؟!!🤔🤔