روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین😊

به نام خدا...

سلام.

تو یه عصر گرم تابستونی،نشسته بودم و داشتم به همه چیز غر میزدم؛از اینکه تکلیف کنکور ارشد معلوم نیست و اینجوری استخوان تو زخم مونده ایم،اعصابم خورد بود و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که دیگه فقط بشینم و غر بزنم...

مامان گفت میخوایم بریم باغ آقاجون،میای؟منم دیدم بهتر از تو خونه موندنه و گفتم اره بریم.

وقتی اومدیم باغ هم،همچنان داشتم غر میزدم تو دلم و کتابم را جلوم گذاشته بودم و مثلا داشتم میخوندم..‌.

مامانم گفت بیا یه میوه ای چیزی بخور؛منم با همون وضعیت و لپ های باد کرده،یه آلو شستم و نشستم بخورم؛یهویی دیدم یه چیز سفتی زیر دندونمه🤤یه لحظه انگار برق بهم وصل شده باشه،پریدم بالا و گفتم خدایا دندونم نباشه😣😣بعد دیدم نه،یه تیکه کوچولو از هسته میوه بوده که کنده شده و من متوجه نشده بودم😊😊تو اون لحظه انگار کل دنیا را بهم داده بودند،اصن همه غم ها و کنکور و همه چی را یادم رفت و فقط شاکر خدا بودم که دندونم اتفاقی براش نیفتاده🤗🤗

روزانه هزاران هزار از این اتفاقا از کنارمون رد میشه،اتفاقاتی که اگه بیفته کلی ناراحت میشیم و غصه می خوریم و قبل این اتفاق خوشبخت ترین بودیم و خودمون را درگیر چیزای بیهوده کردیم...

 

تازه،یه اتفاق خوووب دیگه هم افتاد😍😍چون آبیاری بود،رفتم نشستم بر لب جوی و از صدای موج و خروشی که آب راه انداخته بود و اینجوری رو سر و کله هم میزد،لذت بردم😍😍😍

 

دمت گرم خداجونم که اینجوری حال دلم را خوب کردی😍

 

#❤

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۷
طیبه علی حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی