بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین😊
به نام خدا...
سلام.
تو یه عصر گرم تابستونی،نشسته بودم و داشتم به همه چیز غر میزدم؛از اینکه تکلیف کنکور ارشد معلوم نیست و اینجوری استخوان تو زخم مونده ایم،اعصابم خورد بود و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که دیگه فقط بشینم و غر بزنم...
مامان گفت میخوایم بریم باغ آقاجون،میای؟منم دیدم بهتر از تو خونه موندنه و گفتم اره بریم.
وقتی اومدیم باغ هم،همچنان داشتم غر میزدم تو دلم و کتابم را جلوم گذاشته بودم و مثلا داشتم میخوندم...
مامانم گفت بیا یه میوه ای چیزی بخور؛منم با همون وضعیت و لپ های باد کرده،یه آلو شستم و نشستم بخورم؛یهویی دیدم یه چیز سفتی زیر دندونمه🤤یه لحظه انگار برق بهم وصل شده باشه،پریدم بالا و گفتم خدایا دندونم نباشه😣😣بعد دیدم نه،یه تیکه کوچولو از هسته میوه بوده که کنده شده و من متوجه نشده بودم😊😊تو اون لحظه انگار کل دنیا را بهم داده بودند،اصن همه غم ها و کنکور و همه چی را یادم رفت و فقط شاکر خدا بودم که دندونم اتفاقی براش نیفتاده🤗🤗
روزانه هزاران هزار از این اتفاقا از کنارمون رد میشه،اتفاقاتی که اگه بیفته کلی ناراحت میشیم و غصه می خوریم و قبل این اتفاق خوشبخت ترین بودیم و خودمون را درگیر چیزای بیهوده کردیم...
تازه،یه اتفاق خوووب دیگه هم افتاد😍😍چون آبیاری بود،رفتم نشستم بر لب جوی و از صدای موج و خروشی که آب راه انداخته بود و اینجوری رو سر و کله هم میزد،لذت بردم😍😍😍
دمت گرم خداجونم که اینجوری حال دلم را خوب کردی😍
#❤