منم در را باز کن...
به نام خدا...
سلام.
ظهر اومدم خونه...من با ماشین بودم و بابام را پشتم دیدم که با موتور داشت میومد.من کلید خونه را نداشتم،خسته و کوفته بعد کلی سروکله زدن با بچه ها و یه کیف دستم و چندتا مقوا دستم و هوا گرررم،پشت در وایسادم که بابا بیاد و در خونه را باز کنه...هی منتظر موندم دیدم بابا نیومد؛پیش خودم گفتم ااا پس پشت سرم بودن که،چرا نرسیدن؟!و هر لحظه از گرما و خستگی بیشتر داشتم کلافه میشدم،یه ذره سایه هم نبود که برم تو سایه حداقل مخم انقدر آفتاب نخوره😣😣
یهویی به ذهنم رسید خوبه زنگ خونه را بزنم،ممکنه بالاخره یکی تو خونه باشه ولی خودم احتمال این را کمتر از ۵درصد میدونستم؛ولی به هر حال زنگ را زدم...در کمال ناباوری دیدم یهو خواهرم گفت کیه؟ و من همچنان متعجب بودم آخه هیچ وقت اون موقع تو خونه نیست...
تا اومدم تو خونه،پیش خودم گفتم خیلی وقتا ممکنه برای هدفام یا مسیرهام یا انتخاب هامم همینجور بودم...یعنی احتمال دادم اینکار نمیشه و انجامش ندادم ولی اگه انجام میدادم،شاید خیلی راحت بهش می رسیدم...حواسمون باشه خودمون را اسیر راه های قدیمی نکنیم؛بعضی وقتا آدم باید راه جدید راهم امتحان کنه...راهی که حتی احتمال بدیم موفقیت تو اون راه صفره...