روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ق.ظ

تسلیم نشو💪

به نام خدای عزیزم...

سلام‌.

امروز کلاس تولید محتوا داشتم و خب یه کلاس جذاب و پر از حال خوووب😍😍

ظهر وقتی کلاس تموم شد،دیدم خاله ام داره میگه بریم بیمارستان و ظاهرا دخترش حالش بد شده و برده بودنش بیمارستان.

از اینا که بگذریم،دم اورژانس وایساده بودم و اجازه نمیدادن بیشتر از یه همراه بره داخل؛همون جوری که وایساده بودم،می دیدم همش دارن تصادفی میارن،کلی که حالم بد شد ولی با خودم گفتم،چقدر نعمت داریم و قدر دانش نیستیم؛مثلا همین من،وایسادم و کلی دارم میگم کاش فلان چیز بود و... ولی همین الان که من دارم اینا را میگم،اون آدمی که تصادف کرده میگه کاش سالم بودم...

 

راستش کاش یه کم قشنگ تر نگاه میکردیم و بیشتر قدر داشته هامون را داشتیم🤗🤗🤗

 

یه چیز دیگه هم از این اتفاق یاد گرفتم؛اینکه ما اصلااااا پیش بینی نمی کردیم چنین اتفاقی بیفته،و خب وقتی فهمیدیم،با خودم گفتم این اتفاق که تغییر نمیکنه،فقط یادبگیریم که حتی تو این شرایط سخت هم،لذت ببریم و تسلیم نشیم🙂🙂

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۳
طیبه علی حسنی
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ب.ظ

برنگرد دوباره به اونجا🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام.

یادتونه چند روز پیش گفتم یه گربه اومد و خرگوش داداشم را خورد😣😣

داداشم هنوز قفسه خرگوشش را جمع نکرده و تو باغچه هست..دیشب دیدم یه گربه اومد تو حیاط،رفت سر باغچه،یه کم اونجاها گشت و بعد دید چیزی نیست،راهش را گرفت و رفت.

 

نمیدونم چرا وقتی گربه و رفتارش را دیدم،به این فکر افتادم که این که یه گربه بود،با یه بار لذت بردن و کامجویی از یه جا،مدام بر میگرده و دنبالش میگرده و بازم میخواد...

شاید مثال مناسبی نباشه،ولی بعضی وقتا ما آدما هم همینحوریم؛یه بار که از یه جا یا یه چیزی خیلی لذت ببریم،مدام برمی گردیم اونجا دوباره و میخوایم ببینیم راهی نیس دوباره همون لذت تکرار بشه🙄🙄

 

راستش باید دلبستگی نداشته باشیم،یه بار که از یه چیزی خوشمون اومد و لذتش را بردیم،دیگه تمومش کنیم و هی برنگردیم سر جای قبلیمون🙄🙄

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۸
طیبه علی حسنی
جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

بالاخره تار بافتنش را دیدم😍😍

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داداشم چند روزه زیاد بهانه گیری میکنه و انگار نیاز به توجه بیشتری داره.

موقع ظهر بود و وقت نماز و منم سجاده خوشگلم را جلوی پنجره پهن کرده بودم.یهویی داداشم گفت عنکبوت را ببین به پنجره،منم فکر کردم همینجور یه حرفی زده ولی دقت کردم و دیدم یه عنکبوت کوچولو به پنجره است...یه کم نگاش کردم و دیدم چه بدنش خوشگله😍خیلی جذاب و پشمالو بود😎😁

میخواستم ببینم زنده است یا نه،یه دست زدم پشت شیشه،دیدم تکون خورد،دوباره یه دست  دیگه هم زدم و دوباره تکون خورد و بعد دیدم خودش شروع کرد حرکت کنه..یه کم دقت کردم دیدم وااای خدا،داره تار درست میکنه😍😍بعدهم خودش رفت و بقیه تارش را درست کرد😍😍

 

 

عنکبوت همون عنکبوت بود و قطعا تو وجودش شرایط تنیدن بود ولی خب انگار نیاز داشت یکی بزنه بهش و شرایطی را به وجود بیاره که یه کم تکون بخوره🤔🤔

فک کنم ما آدم ها هم همینجوریم؛تو وجودمون پتانسیل انجام دادن خیلی کارها و رسیدن به خیلی چیزها را داریم،ولی گاهی نیاز هست یکی یه تکونی بهمون بده تا بریم دنبال هدفمون...این تکون دادنه،همیشه از بیرون نیست،یعنی الزاما کسی پیدا نمیشه به ما انگیزه بده یا ترس بده یا هر حس  دیگه ای که ما بخوایم تکون بخوریم،گاهی باید خودمون یه حرکتی بزنیم برای تکون خوردنمون😉😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۵
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۸ ب.ظ

به حرفش گوش نده🙄🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امروز یه جا دعوتم بودم و یکی از میزبانان،بهم گفت با کفش بیا داخل...شرایط جوری بود که میشد با کفش برم ولی ادب حکم میکرد کفشام را دربیارم...من اومدم و به حرف این میزبان گوش دادم،و از قضا چندی نکشید که پشیمون شدم و گفتم کاش به حرفش گوش نداده بودم و نظر خودم را عملی میکردم...نظر خودم این بود کفش هام را بیرون در بیارم...

 

نمیدونم چرا خودم را توبیخ کردم و گفتم چرا کاری که درسته را انجام نمیدی و گول حرف بقیه را میخوری؟!

 

الان که دارم مینویسم به ذهنم رسید خیلی آدما یه حرفی میزنن که فقط یه حرفی زده باشند و خیلی متوجه نیستن چی میگن...

 

خلاصه که رفیق،خیلی وقتا اطلاعات و علم و آگاهی خودمون از بقیه خیلی بیشتره ولی تنها عیبمون اینه که به دیگران بیشتر از خودمون اعتماد داریم و اینکه لطفا حرف و نظر بقیه خیلی مهم نباشه😉😉 اما حواست باشه رعایت ادب و احترام همیشه لازمه😎😎

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۸
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ب.ظ

تکیه گاهم باش😊

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امروز سوار مترو شدیم...جا نبود بشینیم و مجبور بودیم وایسیم..دختر خالم گفت بیا به جایی تکیه ندیم و سعی کنیم تعادلمون را حفظ کنیم و وایسیم...خب مترو هم که چقدر تند میره...ما وایسادیم در حالت تعادل و خب راستش بیشتر چند ثانیه نتونستیم بمونیم و نزدیک بود چندبار با مخ بیایم رو زمین😁😁بعد گفتیم تا یه بلایی سر خودمون نیاوردیم،بریم تکیه بدیم به یه جایی یا یه دستگیره ای چیزی بگیریم🙄🙄

 

با خودم فکر کردم زندگی هم همینجوره...ما خودمون هستیم و به خودمون ایمان داریم ولی اگه میخوایم تو مشکلات،با مخ نیایم رو زمین و بلایی سرمون نیاد،باید به یه جایی تکیه کنیم و یا دستمون را به جایی بگیریم🤗🤗

 

 

رفیق،هیچ تکیه گاهی محکم تر از خدا نیست و هیچ ریسمان و دستگیره ای محکم تر از ریسمان خدا نیست😊😊😊

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۷
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۴ ب.ظ

بهترش را بخواه😉

به نام خدای عزیزم...

سلام.

گربه اومد خرگوشش را برد😣😣

داداشم چندوقت پیش یه خرگوش خیلی ناز خرید،چشماش صورتی بود و بدنش سفید و خیییلی ناز بود و زبر و زرنگ...داداشم خیلی خرگوشش را دوست داشت و یه جورایی روش خیلی حساس بود و گذاشته بودش تو یه صندوق تو باغچه...

صبح زود یهو دیدم یه صدایی داره میاد،انگار یه صدای جیغ میومد،دیدم صدا از حیاطه،تا به خودم اومدیم دیدیم ای دل غافل،گربه خرگوش نازنین داداشم را به دندون گرفته و داره میره😣😐هیچ کاری نمیشد کرد دیگه...گرفته بود و برده بودش🙄🙄

داداشم وقتی از خواب بیدار شد،رفت سراغ خرگوش،وقتی دید نیستش،کلی وای و کجاست و اینا و حسابی هم ناراحت بود و یه بغضی تو گلوش را گرفت و گریه😓😓

همون موقع رفت تلفن را برداشت و زنگ زد به بابام تا براش دوباره خرگوش بخره...باگریه داشت میگفت این دفعه دوتا خرگوش میخوام که اگه یکیشون را گربه برد،اون یکی باشه..رفتم پیشش و بش گفتم دوست داری خرگوش جدیدهات چطوری باشن؟با همون حالت بغض گفت مثثثثه همون قبلی باشه،چشاش و زبونش همون رنگی باشه و سفید باشه و زرنگ...بش گفتم ولی به نظرم ایندفعه  یه خرگوش بهتر بخواه...همون جوری با اون چشای اشک مالیش و حالت پرسشانه بم گفت مثلا چچودی؟؟🤔🤔گفتم مثلا زرنگ تر از خرگوش قبلی باشه😊بعد شروع کرد با خوشحالی بگه دوتا خرگوش میخوام چشماش چجوری باشه و زبونش چجوری و رنگ پوستش چجوری و چقدر زرنگ باشه و اینا...بش گفتم خب حالا میخوای چکار کنی؟گفت به بابا زنگ بزنم برام بخره...ظهر موقع اذان،بش گفتم بیا بریم نماز بخونیم و بعد نمازت از خدا بخواه بهت بده،چون خدا مهربون تر از همه است...و رفت وضو گرفت و مهر برداشت و نمازش را خوند و از خدا خواست بهش بده😊

 

خیلی برام جالب بود کارش...راستش از همون صبح که گربه خرگوشش را برد ،منتظر بودم  ببینم واکنشش چیه نسبت به از دست دادن چیزی که انقدر دوسش داره؟

به نظرم واکنش خوبی داشت...بخاطر از دست دادنش خیلی ناراحت شد و واقعا ناراحتیش را نشون داد و بعد هم خواست دوباره به دست بیاره و حتی بیشتر و بهتر...

 

کاش ما هم موقع از دست دادن چیزی که واقعا دوسش داریم و براش زحمت کشیدیم،اولا که واقعا ناراحتیمون را نشون بدیم و بعد هم بخوایم دوباره به دستش بیاریم و حتی بیشتر و بهتر😉😉 و حواسمون باشه تلاشمون را بکنیم ولی بریم دم خونه خدا و از خدا یعنی همون قدرت بی نهایت هم بخوایم کمکمون کنه😍😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۴
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ق.ظ

مهربان تر از مادر😍

به نام خدای عزیزم...

سلام.

چند روز پیش یهویی صدای گنجشک ها از تو حیاط،توجهم را به خودش جلب کرد...دیدم چجور انقدر خوشگل دارن جیک جیک میکنن و میخونن😍🤗یه کم که دقت کردم،دیدم دوتا گنجشک رو سیم برق نشستن...یکیشون یه کم بزرگتر بود و اون یکی کوچکتر؛فکر کنم یکیشون مامان بود و اون یکی نی نی😍😍منم که کنجکاو،نشستم ببینم اینا دارن چکار میکنن😁😁دیدم مامان گنجشکه،داره غذا میذاره تو دهن نی نی گنجشکه😍😍انقدر این صحنه قشنگ بود که نگووو...دیروز هم دوباره رو سیم برق دیدمشون،نمیدونم همونا بودن یا یه مامان و نی نی گنجشک دیگه🤔🤔ولی دیروزیه،داشت به گنجشکش راه رفتن روی سیم و پرواز کردن یاد میداد(البته این برداشت منه ها،شاید کار دیگه ای میکرده🤔)خلاصه،خیلی حال کردم با این مامان گنجشکه که چقدر مهربانانه داره نی نی گنجشک را بزرگ میکنه و تربیتش میکنه😍😍

 

همش شنیدیم خدا از مادر مهربون تره...یه کم بیشتر حواسمون به مهربونی خدا باشه،یه کم بیشتر چشمامون را باز کنیم و مهربونی خدا را ببینیم🙃🙃

به قول سهراب،چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید🤗🤗

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۸
طیبه علی حسنی
شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

حس ناب تولد🤗

به نام خدای عزیزم...

سلام سلام.

راستش نمیخوام ریا بشه ها،ولی امروز تولدمه🤗🤗

صبح تاحالا همش مقاومت میکنم در برابر اینکه تولدمه و یه سال به عمرم اضافه شده(لو نمیدم چند سالمه ها😉😉البته ما خانم ها که از ۱۴ بالا نمیایم🙄)

خلاصه که صبح تاحالا خیلی مقاومت کردم ولی دیگه فکر کنم باید بپذیزم😐😐

یه سال به عمرم اضافه شد و یه پک ۳۶۵ روزه،تحویل داده شد و امروز پک جدید را دریافت کردم...معلوم نیست پک جدید چند روزه باشه و یا چند ساله...ولی میدونم باید از تجربه های پک قبلی استفاده کنم برای بهتر استفاده کردن از پک جدید😉😉

حس جالبیه،ناراحتی و اینکه آیا درست از وقتم و انرژی و عمرم استفاده کردم و اینکه آیا واقعا اندازه یک سال،یعنی ۳۶۵ روز و ۸۷۶۰ ساعت رشد کردم یا نه؟🤔🤔و حس جالب اینکه آدم داره بزرگتر میشه و فرصت های جدید هست برای تجربه کردن و رشد کردن 😍😍

خدایا شکرت که دارمت و با امید و تکیه به خودت،میخوام برم جلوتر...

 

امیدوارم از لحظه لحظه زندگیم خوب استفاده کنم و واقعا رشد کنم🤗🤗

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۷
طیبه علی حسنی
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۴ ب.ظ

تا حالا به خودت وعده دادی؟!🤔

به نام خدای عزیزم...

سلام.

بالاخره روز موعود فرارسید😉

یادمه دبیرستان که بودم،صبح ساعت۶:۳۰ سرویس میومد دنبالم و منم که خوش خواب،هر روز صبح به هزار زور بلند میشدم از خواب...هرروز صبحی که بلند میشدم برای مدرسه،به خودم میگفتم چاره ای نیس،باید بلند بشی،حالا بلند شو،ظهر میای می خوابی دوباره😉😊بعد خودمو گول میزدم و بلند میشدم و خب به این امید که ظهر بخوابم و از قضا،ظهرش هم نمیخوابیدم از بس مشغله داشتم...جالب که دوباره فردا صبحش همین قضیه تکرار میشد و دوباره به خودم وعده میدادم که ظهر میام میخوابم...

حالا امروز صبح،بعد حدودا چهار پنج سال،دوباره همین قضیه تکرار شد 😅😅

چند شبه نتونستم خوب بخوابم و امروز صبح کنکور داشتم...ساعت۶ ساعت گذاشته بودم،انقدر حالشو نداشتم که میخواستم نرم کنکور بدم🙄🙄بعد با خودم گفتم نه کلی وقت گذاشتم و باید برم.بعد دیدم بازم حالشو ندارم بلند بشم😐😑دیگه به خودم گفتم ببین طیبه،الان بلند شو،ظهر میای میخوابی😊🙂تا اینو گفتم یاد دبیرستانم افتادم😅 و واقعا که این ترفند جواب میده...

 

اومدم بگم خیلی وقتا خیلی کارها هست که از لحاظ منطقی و عقلانی،خیلی معقوله و خب قاعدتا باید انجامش بدیم ولی خب حالشو نداریم یا هر دلیل دیگه ای هست برای انجام ندادنش😐😐در این مواقع،آدم میتونه به خودش یه وعده ای بده تا خودش خودشو قانع کنه و بخاطر اون چیزی که به خودش وعده داده هم که شده،بلند بشه کارش را بکنه🤗🤗

 

حواسمون باشه به خودمون وعده میدیم،حتما انجامش بدیما😏وگرنه دفعه بعدی،خودمونم دیگه خودمون و وعده های به خودمون را قبول نداریم🙄

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۴
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۵ ب.ظ

چه چیزی تو را نسبت به پروردگارت مغرور کرده؟؟

به نام خدای عزیزم...

سلام.

تو اسفند بود فک کنم که ظهر زنگیدم به استادم و گفتم ما داریم خونه تکونی میکنیم و من امروز نمیام باشگاه...گفت باشه انشاالله جلسه دیگه حتما بیا...و جلسه ی دیگه ای تشکیل نشد😐😐اره تشکیل نشد،چون کرونا اومد و تمام مراکز تعطیل شد...تا چند روز داغ بودیم هنوز و پذیرشش سخت بود...یه بار با خودم فکر کردم اون جلسه آخری که رفته بودم باشگاه،هیچ وقت فکر نمی کردم جلسه آخر باشه؛اگه میدونستم جلسه آخره،حتما هم خیلی بهتر تمرین میکردم و هم یه دل سیر دوستام و استادم را می دیدم و بودنشون را برای خودم ذخیره می کردم که حداقل تا چندوقت بتونم دوریشون را تحمل کنم...ولی خب حیف و صد حیف که اون جلسه آخر هم،خیلی عادی مثله بقیه روزا گذشته بود،چون نمیدونستم جلسه آخر و دفعه آخر هست🙄🙄

 

امروز شنیدم یه بنده خدایی بخاطر کرونا فوت کرده؛عمیقا ناراحت شدم ولی راستش هر موقع میشنوم یکی فوت کرده هم همین حس را دارم...تا کلی وقت ذهنم درگیره که خب این بنده خدا هم نمی دونست این کاری که داره میکنه،آخرین باره...مثلا نمی دونست آخرین باره خانواده اش را میبینه،نمی دونست آخرین باره میره سر کار،نمی دونست آخرین باره خیابون های شهر را میبینه،نمی دونست آخرین باره نماز میخونه،نمی دونست ممکنه آخرین بار باشه که با خدا حرف میزنه و خیلی چیزای دیگه...کاش یه کم باور میکردیم که مرگ فقط برای همسایه نیست،هرلحظه ممکنه سوت پایان ما راهم بزنند...کاش یه کم این را درک میکردیم و از زندگیمون بیشتر لذت میبردیم،بیشتر به خدا نزدیک میشدیم،بیشتر آدم حسابی میشدیم😐😐😐

 

همیشه اینجور مواقع میگم "ما غرک بربک الکریم"چه چیزی تو را نسبت به پروردگارت مغرور کرده؟؟

 

واقعا ما انسان هایی که به هیچی بند نیستیم،چی باعث شده نسبت به خدا مغرور بشیم؟؟😔😔

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۵
طیبه علی حسنی