روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.
جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ب.ظ

تنهایی برو😉

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داداش من یه کم از تاریکی میترسه.

امشب بهم گفت آجی میای بریم بیرون و من یه چیزی هست میخوام  بردارم.گفتم باشه و داشتم دستم را میشستم و بهش گفتم تو برو من الان میام.کلی منتظر من وایساده بود که دوباره بهش گفتم تا تو بری منم اومدم؛که بالاخره پذیرفت و رفت‌.تا رفت بهم گفت آجی نمیخواد بیای،مامان اینجاست.

 

پیش خودم فکر کردم خیلی از اهداف زندگی ماهم همینجوره.یعنی منتظریم یکی بیاد و همراهی مون کنه تا ما هم بریم و ادامه بدیم ولی خیلی وقتا وقتی وارد مسیر میشیم،میبینیم حتی ممکنه آدمی همراهی مون کنه که از اونی که فکرش را هم میکردیم بهتر باشه و یا مسیری سر راهمون قرار بگیره که حتی از اون مسیری که ما فکرش را میکردیم هم بهتر باشه.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۴
طیبه علی حسنی

نظرات  (۱)

۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۷ نسیبه حق شناس

مثل همیشه عالی نوشتین🌹🌹🌹🌹

پاسخ:
مثل همیشه انرژی مثبت هستید😉😘

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی