روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ق.ظ

کی کاپشن میپوشیم؟

به نام خدای عزیزم...

سلام.

دیگه کم کم هوا داره پاییزی میشه و پاییز هم که فصل عاشقی کردنه؛و صد البته که فصل عاشقی کردن امسال،یکی از متفاوت ترین فصل هاست🙃🙃

 

چند دیقه پیش داداشم داشت میگفت بابا کی کاپشن میپوشیم؟و بابام گفت دیگه تا چند وقت دیگه...

 

فکر کنم ما آدم ها متناسب با شرایط و دوست داشتنی های خودمون منتظر اتفاقات هستیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۸
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۵۲ ب.ظ

...

به نام خدای عزیزم...

سلام.

........................

 

 

 

امروز نتونستم از طبیعت و اتفاقات اطرافم درسی بگیرم ولی چون وظیفه بود،خواستم وظیفه ام را انجام بدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۲
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

خاص باشیم🙃

به نام خدای عزیزم...

سلام.

دیشب تو فیلم مختار نامه،سکانسی را نشون داد که وهب به میدان میره.

به مامانم گفتم اگه تو روز عاشورا،جنگ تن به تن میشد،سپاه امام حسین(علیه السلام)تمام سپاه کفر را کشته بودن ولی نامردی کردن و یه نفر به چند نفر حمله میکردن.

 

خیلی این نکته اومد تو ذهنم که اگه قرار یاااار باشیم و بار نباشیم،باید یه انسان کامل باشیم و همه چی تموم.وهب یه جنگجوی شجاع بود واقعا.ماهایی که ادعای یار بودن و مذهبی بودن میکنیم،باید واقعا یار باشیم،نه اینکه بگیم یه ظاهر مذهبی داریم و همین کافیه.مثلا من نوعی تو هر زمینه ای که میخوام کار کنم،باید بهترین خودم باشم وگرنه آدم معمولی خیلی زیاد هست و با معمولی بودن نمیشه به هدف های بزرگ رسید.

 

یه هدف را انتخاب کنیم و تو اون هدف عااالی باشیم و بقیه بخش ها را خواستیم معمولی هم باشیم،طوری نیست دیگه.یه جا را عالی باشیم و حرفی برای گفتن داشته باشیم،که انشاالله تو اون زمینه رو ما حساب کنند.🙃🙃🌹🌹🍃🍃

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۶
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ق.ظ

مادر وهب

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امشب تو فیلم مختار،اون قسمتی را نشون داد که وهب به میدان میره و مادر وهب سر پسرش را میبره برمیگردونه و چیزی با این مضمون میگه که چیزی را که برای خدا داده ایم،پس نمی گیریم...

 

 

حرفی که هزاران ساعت فکر کردن نیاز داره.

یا رفتار زن وهب خیلی خیییلی برام قشنگ بود.واقعا عجب امتحان سختی شده این زن و چه موفق بیرون اومده از امتحانش.واقعا خوشبحالشون،انشاالله ماهم همینجور خوب از امتحان هامون بیرون بیایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۷
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۳ ق.ظ

اسب عصّاری

به نام خدای عزیزم...

سلام.

یه اصطلاحی هست به عنوان اسب عصّاری؛این اسب را میبندن و چشماش راهم میبندن و شروع میکنن به دواندن اسب.این اسب تو خیال خودش فکر میکنه الان کیلومتر ها جلورفته،ولی وقتی چشمش را باز میکنن،می بینه نهایتا یه قدم رفته جلو یا سر جای خودشه و یا یه قدم رفته عقب.

 

خیلی خیلی ذهنم درگیر این قضیه شد که نکنه ماهم اسب عصّاری باشیم؛یعنی همش بِدویم و تلاش کنیم و خودمونم فکر کنیم اوووف کلی پیشرفت کردم ولی در اصل،سر جای خودمون باشیم و همش درجا زده باشیم.

از درجا زدن میترسم.از اینکه همش تلاش کنم و نتیجه مطلوب نباشه میترسم😢😢

 

یا حسین(علیه السلام)به حق این روزها و شب ها قسمت میدم،کمکمون کن رشد کنیم.دست ما را تا حالا خیییلی گرفتی،لطفا دستمون را نگه دار و ما را تو مکتب خودت رشد بده❤❤

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۳
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۶ ق.ظ

راه رفتن روی جدول خیابون🙃

به نام خدای عزیزم...

سلام.

صبح داداشم داشت رو جدول های خیابون راه میرفت.همش داشت لق میخورد و نمی تونست راه بره.بهم گفت آجی چرا همش میفتم؟گفتم چون حواست به راه رفتنت نیست؛یه کم تمرکز کن رو جدول ها،میتونی راه بری؛ و وقتی حواسش را جمع کرد،واقعا تا آخر جدول ها را تونست بیاد و اصلا لق نخورد.

 

خیلی به این فکر کردم که ما خیلی وقتا یه راهی را و یه هدفی را انتخاب میکنیم ولی چون تمام تمرکزمون روش نیست،به نتیجه مطلوب نمی رسیم.تو مسیر بودن(رو جدول ها رفتن)فقط کافی نیست؛تمرکز هم میخواد 😉😉

 

تو این روز ها و شب ها خیلی بخوایم که تمرکزمون رو اهدافمون زیاد باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۶
طیبه علی حسنی
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۱۴ ب.ظ

فقط دفعه اول ترسید😒

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داشتم از کنار مهمون های جدید خونمون(فنچ کوچولوهای ناز)رد میشدم.یهویی کرم گرفت منو و یه بشکن کنارشون زدم.یهو حس کردم ترسیدم.انگار خودشون را جمع و جور کردن.بعد دوباره و سه باره و چند باره اینکار را تکرار کردم،ولی واکنشی نشون ندادن.رفتم و دوباره هم اومدم و اینکار را کردم،و باز هم واکنشی نشون ندادن😁😁

 

به این فکر کردم،خیلی وقت ها ترس های ماهم همینجوره.اگه یه بار با ترسمون مواجه بشیم و بریم روبرو بشیم باهاش،دفعه بعد نمیترسیم.

ما خیلی وقتا اگه با ترس هامون مواجه بشیم،میبینیم انگار اون قدرا هم ترس نداشت😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۱۴
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ب.ظ

حکایت دولت و فرزانگی

به نام خدای عزیزم...

سلام‌.

مشغول مطالعه ی کتاب حکایت دولت و فرزانگی بودم؛یه قسمت کتاب،جوان خیلی عصبانی میاد پیش دولتمند و در حدی عصبانی بود که به قول نویسنده،حاضر بود به دولتمند لعنت بفرسته؛ولی بعد خیلی خوب به حرف های دولتمند گوش میده.

کاری که دولتمند اینجا میکنه،اینه که همون جور که مشغوله و داره کار خودش را میکنه،خیلی قاطع و محکم،از نظر و دلیل خودش دفاع میکنه و اونی که فکر میکنه درسته را خیلی محکم میگه و به قول خودمون از داد و بیداد های جوان نمیترسه.

 

یه نکته ای که من یاد گرفتم این بود که؛اگه واقعا به باوری باور داریم و قبولش داریم و مطمئنیم حرفمون و کارمون درسته،لطفا از داد و بیدادهای دیگران نترسیم و سفت و محکم از باورهامون دفاع کنیم.🤗🤗

 

این روز ها و شب های محرم،بازار اونایی که قصد دارند باورهای ما را نابود کنن،زیادی گرمه.لطفا بصیرت داشته باشیم و سفت و محکم وایسیم و از باورهامون دفاع کنیم.😋😋

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۴۳
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ب.ظ

شکارچی ماهری باشیم😉

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امروز یه کم به جای مامانم رفتم دم مغازه.دختر خالم اومد از دم مغازه رد شد و گفت آجی خداحافظ.گفتم خداحافظ.رو صندلی نشسته بودم و دو ثانیه بعد صداش کردم دوباره،ولی رفته بودش.فک کنم باید سریع میپریدم بالا و صداش میکردم.

 

ناخودآگاه یاد این افتادم که فرصت ها و لحظه های زندگی هم خیلی سریع رد میشن و منتظر ما نمیمونن که از رو صندلی که نشسته ایم،بلند بشیم و تازه تصمیم بگیریم.خیلی زودتر از اونی که فکرش را بکنیم،فرصت ها رد شدن،باید منتظر شکار لحظه ها باشیم؛وقتی یه فرصتی دیدیم،شکارش کنیم و نهایتا استفاده را ازش ببریم.

راستش باید شکارچی ماهری باشیم😉😉

یاد یه سخن از معصوم افتادم با این مضمون که فرصت ها مثل ابر گذرانند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۰۲
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ب.ظ

وقتی بهش رسیدی حفظش کن😉

به نام خدای عزیزم...

سلام.

یه مدت بود داداشم خیلی اذیت میکرد و پرنده میخواست.تا اینکه براش خریدیم.امروز دیدم رفته زیر پرنده هاش را تمیز کرده و بعد هم داره براشون دونه می ریزه تو ظرف مخصوص و مخزن آب راهم عوض کرد و آب تازه آورد براشون.

 

یه کم نگاش کردم و لذت بردم از این مسئولیت پذیریش و بعد به این فکر کردم که این پرنده ها یه هدف بود برای داداش من ولی وقتی رسید به هدفش،ولش نکرد و بازم مراقبت کرد ازش،تازه انگار اول کارش بود که باید حواسش بهش باشه.

 

از این کارش اینو فهمیدم که رسیدن به هدف و تلاش برای هدف خیلی مهمه ولی مهم تر اینه که وقتی به هدف رسیدیم،بیشتر تلاش کنیم برای حفظ هدفمون🙂🙂🙂

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۸
طیبه علی حسنی