روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۳ ب.ظ

نگاهت برام مهمه

به نام خدا...

سلام.

داشتم با مامانم چونه میزدم سر اینکه حالشو ندارم غذا درست کنم و خودت درست کن.مامانم گفت بابا کار سختی نمیخوای بکنی ها،دوتا بادمجون میخوای سرخ کنی...منم گفتم ااا چرا همش کار سختا را من بکنم و کار آسونا را خودت🙄مثلا بادمجون که باید همش سر گاز وایسی و حواست بهش باشه را من درست کنم و قرمه سبزی که همه را میریزی تو قابلمه و میری را خودت درست کنی🙄🙄خالم هم شاهد این چونه زدن من و مامانم بود...بهم گفت برو بادمجون ها را حلقه ای کن و پوستش را هم نمیخواد جدا کنی،بذار تو آفتاب و بعد سریع سرخ میشه و خیلی هم خوش مزه است...

منم چون اصولا از بادمجون پوست گرفتن خیلی بدم میاد،با آغوش باز از پیشنهاد خاله استقبال کردم...در نهایت هم چون خیلی کار داشتم،مامانم اومد خودش سرخ کرد😁😁

در حین سرخ کردن،یه چندتا غُر هم نصیبم کرد که چرا اینجوری کردی بادمجون ها را...

بعد فهمیدم نگاه و دید ما آدم ها به قضایا متفاوته؛ممکنه یه کار از نظر یه نفر خوب باشه و از نظر یکی دیگه،کار خوبی نباشه...به نظرم اگه میخوایم با آدم های اطرافمون مسالمت آمیز و دوستانه زندگی کنیم،یه کم بیشتر با دریچه نگاهشون به زندگی آشنا بشیم...شاید اگه با نگاه اطرافیانمون نسبت به زندگی بیشتر آشنا بشیم،خیلی اختلافات پیش نمیاد و حتی اگه پیش بیاد به راحتی قابل حله🙂🤗

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۳
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

یه دقیقه وقت بذار🤗

به نام خدا...

سلام.

مشغول اینستا گردی بودم و چندتا چند تا پست ها را رد میکردم؛اصولا حالشو ندارم روزمرگی هایی که هیچ درسی توش نیست را ببینم و ترجیح میدم پست های پیج هایی را دنبال کنم که آدم یه چیزی ازش یادبگیره...

از قضا یه پیچی دارم،یه آقایی درمورد تکنیک های اینستاگرام و اینا توضیح میده...امروز داشت میگفت یه دقیقه وقت بذارید و ببینید برنامه نویس اینستاگرام چی ازتون میخواد و طبق همون رفتار کنید،در اینصورت خیلی پیشرفت میکنید...

وقتی اینو گفت،با خودم گفتم خب فکر کنم این قانون برای همه چیز جواب میده و به خصوص رابطه آدم ها با هم...مثلا من اگه بدونم فلان دوستم ازم چی میخواد و چه توقعی ازم داره،همون کار را میکنم و رابطه دوستیمون خیلی پایدار میشه...

و حالا که داشتم اینو مینوشتم،یه لحظه با خودم گفتم اینکه اینستاگرامه و یه اپلیکیشن سازنده دست انسان،اگه طبق قانون خودش و خواسته ی برنانه نویسش پیش بری،خیلی کمک کننده است برای رشدت؛حالا فکر کن خدایی که این جهان را آفریده،اگه طبق خواسته اش پیش بری و طبق اون هدفی که تو را برای اون خلق کرده پیش بری،ببین چقدر رشد میکنی😍😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۲
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین😊

به نام خدا...

سلام.

تو یه عصر گرم تابستونی،نشسته بودم و داشتم به همه چیز غر میزدم؛از اینکه تکلیف کنکور ارشد معلوم نیست و اینجوری استخوان تو زخم مونده ایم،اعصابم خورد بود و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که دیگه فقط بشینم و غر بزنم...

مامان گفت میخوایم بریم باغ آقاجون،میای؟منم دیدم بهتر از تو خونه موندنه و گفتم اره بریم.

وقتی اومدیم باغ هم،همچنان داشتم غر میزدم تو دلم و کتابم را جلوم گذاشته بودم و مثلا داشتم میخوندم..‌.

مامانم گفت بیا یه میوه ای چیزی بخور؛منم با همون وضعیت و لپ های باد کرده،یه آلو شستم و نشستم بخورم؛یهویی دیدم یه چیز سفتی زیر دندونمه🤤یه لحظه انگار برق بهم وصل شده باشه،پریدم بالا و گفتم خدایا دندونم نباشه😣😣بعد دیدم نه،یه تیکه کوچولو از هسته میوه بوده که کنده شده و من متوجه نشده بودم😊😊تو اون لحظه انگار کل دنیا را بهم داده بودند،اصن همه غم ها و کنکور و همه چی را یادم رفت و فقط شاکر خدا بودم که دندونم اتفاقی براش نیفتاده🤗🤗

روزانه هزاران هزار از این اتفاقا از کنارمون رد میشه،اتفاقاتی که اگه بیفته کلی ناراحت میشیم و غصه می خوریم و قبل این اتفاق خوشبخت ترین بودیم و خودمون را درگیر چیزای بیهوده کردیم...

 

تازه،یه اتفاق خوووب دیگه هم افتاد😍😍چون آبیاری بود،رفتم نشستم بر لب جوی و از صدای موج و خروشی که آب راه انداخته بود و اینجوری رو سر و کله هم میزد،لذت بردم😍😍😍

 

دمت گرم خداجونم که اینجوری حال دلم را خوب کردی😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۲
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

منم در را باز کن...

به نام خدا...

سلام.

ظهر اومدم خونه...من با ماشین بودم و بابام را پشتم دیدم که با موتور داشت میومد.من کلید خونه را نداشتم،خسته و کوفته بعد کلی سروکله زدن با بچه ها و یه کیف دستم و چندتا مقوا دستم و هوا گرررم،پشت در وایسادم که بابا بیاد و در خونه را باز کنه...هی منتظر موندم دیدم بابا نیومد؛پیش خودم گفتم ااا پس پشت سرم بودن که،چرا نرسیدن؟!و هر لحظه از گرما و خستگی بیشتر داشتم کلافه میشدم،یه ذره سایه هم نبود که برم تو سایه حداقل مخم انقدر آفتاب نخوره😣😣

یهویی به ذهنم رسید خوبه زنگ خونه را بزنم،ممکنه بالاخره یکی تو خونه باشه ولی خودم احتمال این را کمتر از ۵درصد میدونستم؛ولی به هر حال زنگ را زدم...در کمال ناباوری دیدم یهو خواهرم گفت کیه؟ و من همچنان متعجب بودم آخه هیچ وقت اون موقع تو خونه نیست...

تا اومدم تو خونه،پیش خودم گفتم خیلی وقتا ممکنه برای هدفام یا مسیرهام یا انتخاب هامم همینجور بودم...یعنی احتمال دادم اینکار نمیشه و انجامش ندادم ولی اگه انجام میدادم،شاید خیلی راحت بهش می رسیدم...حواسمون باشه خودمون را اسیر راه های قدیمی نکنیم؛بعضی وقتا آدم باید راه جدید راهم امتحان  کنه...راهی که حتی احتمال بدیم موفقیت تو اون راه صفره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۷
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ

کاش بچه بودیم...

به نام خدای عزیزم...

سلام.

امروز سر کلاس بازی ریاضی با بچه ها بودیم و محتوای کار امروزمون،با دومینو بود..ما عادت کردیم با دومینو فقط سازه درست کنیم و یکیش را بندازیم و بقیش هم بیفته..ولی امروز با بچه ها چیزای خیلی جالب و جدیدی درست کردیم که اصلا ممکنه به ذهنمون نرسه...یه جای کار،به بچه ها گفتم با ۵ تا دومینو یه دایره درست کنید..اول همشون گفتن نمیشه ولی وقتی دیدن چاره ای ندارن جز درست کردن دایره با ۵ تا دومینو،شروع کردن تلاش کردن و تونستند..یا یه جا دیگه بهشون گفتم با دومینو خونه درست کنید،بعد توش یه پنجره دایره ای بذارید،حالا یه گل هم درست کنید..دادشون در اومد که ااا ما دیگه جا نداریم،کجا گل بذاریم و من فقط می گفتم خب باید بذارید دیگه،یه کم فکر کنید،مثلا می تونید خونه تون را بزرگتر کنید...

خلاصه که هر دفعه یه محدودیتی داشتند و باید یه کاری میکردند و وقتی می دیدند سخته،ولی باید درهرصورت انجام میدادند،تلاش میکردن که بشه و انصافا که چه چیزای قشنگی هم درست کردند...

 

همون موقع که بچه ها تو چالش بودند و داشتند تلاش میکردند و سر و کله میزدند با دومینو ها؛لذت میبردم ازشون...وقتی می دیدم چالشی دارند و دارند تلاش میکنند برای حلش،کِیف میکردم و واقعا همون موقع از خدا خواستم کاش بچه بودیم،منظورم اینه کاش شجاعت بچگی هامون را هنوز داشتیم و وقتی با یه چالش مواجه میشدیم،دلیرانه واردش میشدیم و انقدر سروکله میزدیم که حلش کنیم...راستش تاثیر مربی هم کم نیست،یکی باید باشه که بگه تو میتونی و باید حلش کنی و فکر کنم چه مربی بهتر از خدا...خودش این همه تواناست و به ما گفته شما هم می تونید و به من توکل کنید،من کمکتون میکنم..گفته شما تلاشتون را بکنید،منم هواتون را دارم...

مرسی که هستی خداجونم و مرسی که با اتفاق امروز،بهم یادآوری کردی باید چجوری باشم...

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۷
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۹ ب.ظ

مامان نرو سر قابلمه،می سوزی

به نام خدا...

سلام.

_مامان نرو سر قابلمه می سوزی.. 

+ 🙄🙄

_ااا تویی دم قابلمه،فکر کردم داداشه

+ آخه من با این قدم بسوزم

 

این مکالمه من و مامانم بود وقتی رفتم سر قابلمه ببینم غذا پخته یا نه...داشتم غذا را هم میزدم که یهویی یه قطره پرید به دستم و واقعا سوختم.. 

همون لحظه تو ذهنم اومد که خدا میخواست بهم بگه حرف مامان را بهش احترام بذاری و فکر نکنی حالا چون قدت بلنده،مامان بهت میگه مواظب باش و تو بادی به غبغب بندازی و فکر کنی تو نمیسوزی...همه جوره احترام به مامان و بابا بذاری...

و نکته دوم اینکه اگه خدا بخواد اتفاقی بیفته،میفته؛حالا چه قدت خیلی بلند باشه،چه خیلی مراقب باشی و چه هرچی که خودت فکر میکنی...خواست خدا خیییلی بالاتره...

 

راستش فکر کنم دیگه غلط بکنم مامانم حرفی بزنه و من فکر کنم خیلی بیشتر حالیمه و نخوام اهمیت بدم😅😂

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۹
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

دیدی چی شد؟!😢

به نام خدای عزیزم...

سلام.

داشتم وضعیت های واتساپم را چک میکردم و همینجور تند تند ردشون میکردم که یهویی رو یه وضعیت موندم...یه بار دیدمش و برای اینکه مطمئن بشم،دوباره هم برگشتم دیدمش؛انگار نمیخواستم بپذیرم و منتظر بودم یه سوتی چیزی پیدا کنم و بگم نه این دروغه...اما؛انگار دروغ نیست...اره،فکر کنم تعطیل شدن مراسم اربعین امسال،دروغ نیست😢😢فکر کنم راستی راستی امسال قرار نیست سر اون سفره ی پر برکت بشینیم😢فکر کنم قرار نیست لذت وصال را درک کنیم😢فکر کنم قرار نیست خاکی راه بشیم و بعد با حالی خسته برسیم نزدیک بین الحرمین و با همون حالت خسته و کوله پشتی به کمر و چادر خاکی،سجده ی شکری به جا بیاریم که خدایا دمت گرم که دوباره تو محفل عشاق راهمون دادی😢😢فکر کنم قرار نیست رو اون بلندی تو بین الحرمین وایسیم و با عشق نگاه به گنبد طلایی اباالفضل ❤ بکنیم و بگیم مرد،مردونگی کن دوباره و سیم دلم را به حسینت وصل کن😢😢فکر کنم امسال قراره تو حسرت همه اینا بمونیم...چجوری خودم را قانع کنم که امسال از پیاده روی اربعین خبری نیست؟چجوری به دلم بقبولانم امسال از موکب خبری نیست؟امسال از خسته شدن و گلایه کردن پیش ابوالفضل و بعد اشک ریختن که قربونتون برم،من دارم با خانوادم میام و کلی آب و غذا و موکب هست،اما بازم خسته شدم؛بمیرم برای عمه تون با اون دل شکسته و داغ رو سینه اش و اون بچه ها،چجوری این راه را اومد و تو راه فقط تازیانه خورد،تو راه هرجا می گفتن تشنه ایم،با تازیانه سیراب میشدن و هرجا می گفتن گشنه ایم با سر بریده روی نیزه،سیر میشدند😢😢😢😭😭😭😭

فکر کنم راستی راستی امسال خبری از عشق بازی نیست😢😭

خدایا قبول داریم بدی کردیم،ولی خدایا غلط کردن را برای همین موقع ها گذاشتن دیگه،خدایا ما را از حسینت دور نکن،خدایا تموم هستی و دلخوشی ما حسینت و روضه های حسینت و چایی روضه های حسینته،خدایا اینا را آزمون نگیر😢😢

 

پارسال وقتی پیاده روی اربعین بودم،هیچ وقت به ذهنم نمی رسید ممکنه سال دیگه از این سفره بی نصیب بمونم...

خیلی وقتا خیلی داشته ها داریم که انقدر راحت در اختیارمونه که یادمون میره ممکنه یه روزی برامون حسرت بشه😔😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۸
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ب.ظ

تند برو تند برو

به نام خدا...

سلام.

امشب بعد از چندین شب،قصد کردیم خاحوادگی بیایم باغ آقاجونم🤗.دوتا ماشین بودیم و تقریبا همزمان راه افتادیم.تو مسیر،یه جایی فرصت پیش اومد که ما از اون یکی ماشین سبقت بگیریم😉.یهو یکی از اینا بی که تو ماشین ما بود به راننده گفت تند برو تند برو تا ازشون سبقت بگیریم؛راننده هم مرام به خرج داد و سبقت گرفت😁😁

 

تو اون موقعی که داشتیم سبقت میگرفتیم،انگار یه نشاط کودکانه به خاطر جلو زدن از رقیب به وجود اومده بود😋😋.فکر کنم لازمه یه موقع هایی بچه بشیم و کارای کودکانه بکنیم و اتفاقا باهاشون ذوق کنیم😍😍

و یه نکته جالب تر که من از این اتفاق فهمیدم،اینکه چقدر ما آدم ها نیاز به پیشرفت داریم😊.فکر میکنم همینجوری که نیاز به آب و غذا داریم و نیاز طبیعی مون هست،نیاز پیشرفت و هر روزمون بهتر از دیروزمون باشه هم یه نیاز طبیعیه ولی نمیدونم چی میشه که گاهی وقتا یه سری نیازهامون را یادمون میره🤔🤔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۴
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۷ ب.ظ

بهترین مربی😍

به نام خدای عزیزم.

سلام.

امروز کلاس داشتم،چه کلاسی😍😍من هر موقع میرم سر این کلاس،انگار اندازه چند لایه فکرم رشد میکنه🙂

امروز استاد یه مبحثی یاد دادند که بعدش دیگه کم کم داشت مخم ارور میداد😐

مبحث سر مربی خوب و مربی بد بود...ایشون گفتن از لحاظ تعریف،مربی خوب مربی ای هست که وقتی یه چیزی را یاد میده،بعدش بگیم ااا اینکه چیزی نبود،خودم بلد بودم و و مربی بد مربی ای هست که وقتی سر کلاسش هستی،همش ذهنت شونصد متر از تعجب باز میشه و میگی واااو،چقدر این چیز بلده که من بلد نیستم 🙄🙄

تو حین توضیحات همین جملات بودند که من یهویی پیش خودم گفتم خدا،بهترررررین مربی هست...اگه یه کم تو طبیعت نگاه کنیم،میبینیم جای جای طبیعت پر از درسه که فقط کافیه یه کم چشمامون را بشوریم و جور دیگه ای ببینیم😉😉خدا بدون اینکه ما بفهمیم،روزانه هزاران هزاران درس برامون قرار داده،ولی ما از بس تو دنیای خودمون غرق شدیم،حواسمون به طبیعت و درسایی که خدا بهمون میده نیست😔😔

 

مرسی که هستی خداجونم‌.

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۷
طیبه علی حسنی
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

یه عکس ازم بگیر...

به نام خدا...

سلام.

امروز یهویی داداشم اومد بهم گفت آجی!یه عکس ازم بگیر.منم گرفتم(اصولا تا یه چیزی میگه خیلی حوصله ندارم ازش بپرسم چرا و اینا؛چون معمولا برای کاراش دلیل داره ولی همون لحظه نمیخواد توضیح بده😑) و یه ژست خاص و زشتم گرفت😣...بعد گفتم برا چی میخوای؟🤔گفت میخواستم ببینم وقتی اینجوری میکنم و شماها میگید زشت میشی و اینکار را نکن،یعنی چه شکلی میشم؟🤔🤔بعد عکس را بهش نشون دادم...

 

یه لحظه پیش خودم فکر کردم خوبه ماهم چند وقت یه بار از خودمون یه عکس بگیریم و ببینیم واقعا دیگران ما را چه شکلی می بینند؟نکنه شده باشیم از اونایی که خودمون قبل متنفر بودیم و حالا خودمونم همون مدلی شدیم 😐😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰
طیبه علی حسنی