روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ب.ظ

رفیقی باهاش؟🙃

به نام خدای عزیزم...

سلام.

آقا من به این نتیجه رسیدم آدم باید یه رفیق درست و حسابی تو زندگیش داشته باشه؛از اینا که تا از همه جا پُره و راه به جایی نداره،بره همه را رو سر این رفیقش خالی کنه،این رفیق هم فقط گوش کنه؛بعد که گوش کرد،با مهربونی بهت بگه قربونت برم،اینم راهکار مشکلاتت؛همون اول میومدی به خودم میگفتی یا نه،از همون اول همه را به خودم میسپردی،خودم برات حلش میکردم دیگه😉😉

 

اره آدم باید از این رفیقا داشته باشه؛به نظرم اگه داشته باشه،شش هیچ از بقیه جلوست😉😉

 

 

منم از این رفیقا دارما😁امروز عصر وقتی از همه پر بودم و دیگه کم کم داشتم به سیم آخر میزدم،رفتم سراغ رفیقم و عقده گشایی کردم😁بعدم با لبخند جوابم را داد...جواباش یکه یکه ها،اصن ردخور نداره🙄🙄

 

میدونی دوستم کیه🤔🤔

خداست😍😍

همه درد و دلام را بهش میگم،بهش قر قر میکنم چجوووور،عصباتیت هام را بهش میگم،اعصاب خوردی هام را بهش میگم؛همه را گوش میده؛بعدم برای اینکه جوابم را بگیرم،میرم قرآن را باز میکنم و جوابم را میده😊😊جوری با حرفاش آروم میشم که حد نداره...

 

رفیق!اگه با خدا رفیقی و رفیق فابته که دمت گرم،اگه نیستی،برو هرچه زودتر باش رفیق شو،رفاقت باهاش به رفاقت با تموم دنیا می ارزه😉😉

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۲
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۰ ق.ظ

کاش قبلش برای خودم گفته بودم🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام.

دیروز یه اتفاق جالبی برام افتاد و خودم کلی ازش چیز یادگرفتم؛همش میخواستم باهاتون به اشتراک بذارم ولی مشغله ی کنکور اجازه نداد...حالا امروز صبح گفتم حتما بذارمش😉

 

جونم براتون بگه که من چند هفته پیش یه اشتباهی کردم و خب مقتدرانه هم نمیپذیرفتم که اشتباه کردم و می گفتم نه حق با منه 🙄🙄😏😏دیروز برای حل اون مشکل،باید با یکی مشورت میکردم از قضا دوستی که خواستم باهاش مشورت کنم،خودش تخصص داشت تو این زمینه...وقتی بهش گفتم چکار کردم،گفت خیلی کارت اشتباه بوده و اگه اینکار را نمیکردی و کار دیگه میکردی بهتر بود...همون حینی که داشت میگفت،خودم که ماجرا را مرور کردم،گفتم اااا راست میگه ها؛اگه به جا اینکار،اون کار را می کردم نتیجه بهتر بود...

 

 

خلاصه سرتون را درد نیارم؛هر موقعی که یه مشکل لاینحلی براتون پیش اومد،اول خودتون ماجرا را برای خودتون تعریف کنید و بعد از بالا نگاه کنید که انگار یکی اومده و مشکلش را به شما گفته و ازتون راهکار خواسته(آخه ماها اصولا برای بقیه خیلی خوب بلدیم نسخه بپیچیم،ولی به خودمون که میرسه یادمون میره😏🙄)؛بعد تو این موقعیت عادلانه برخورد کنید و اشتباهات خودتون راهم بپذیرید و برید دنبال حلش🙂🙂البته مشورت با متخصص هم فراموش نشه🤗🤗

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۰
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۵ ب.ظ

یه نفس بگیریم

به نام خدا...

سلام.

انشاالله آخر هفته کنکور ارشد دارم..نزدیک ظهر بود و مغزم انگار خسته شده بود و منم داشتم تست میزدم،یه سوال بود،یه بار خوندم و نفهمیدم چیه،دوباره هم خوندم و دوباره هم نفهمیدم😁😁(حالا فکر نکنید خنگ شده بودما😂😂)بعد یه لحظه سرم را آوردم بالا و یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سوال را خوندم و دیدم اااا چقدر آسونه و جوابش را زدم...پیش خودم گفتم اگه تغییر وضعیت نداده بودم و همیینجور میخواستم ادامه بدم،شاید ده بار دیگم که سوال را میخوندم،نمیفهمیدمش 🙄🙄

 

فکر کنم تو زندگی مون هم لازمه وقتی یه مشکلی پیش میاد و نمیتونیم حلش کنیم،یه کم از اون مشکل فاصله بگیریم،یه نفس عمیقی بکشیم و دوباره پر انرژی بریم که حلش کنیم؛قطعا نتیجه ی بهتری میگیریم🤗🤗

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۵
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۲ ب.ظ

حال دلت چگونه است؟!

به نام خدا...

سلام.

امروز هرچی نگاه به اطرافم و اتفاقات کردم،نتونستم چیزی ببینم که ازش چیزی یادبگیریم؛نه اینکه چیزی نباشه ها،من ندیدم😐😑راستش امروز خیلی حوصله ندارم،انگار خیلی حال و هوام خوش نیس،میدونم از ضعف ایمانه،وگرنه کسی که ایمانش بالاست،چون میدونه همیشه خدا هست،از سختی و ناملایمات نمیترسه و اتفاقا رشد میکنه...فکر کنم ما آدم ها،دنیا و همه ی اطرافمون را با حال خودمون میسنجیم و میبینیم،نه با اونی که واقعا وجود داره...یه موقع هایی بهترین ها را میبینیم و حتی از دیدن بچه کوچولوهای تو ماشین که از کنارمون رد میشند هم لذت میبریم و یه موقع هایی،حس و حال بهترین آدم های زندگیمون را هم نداریم‌...دنیا همون دنیاست،حال من و توست رفیق که فرق میکنه و اون موقع است که با حال خودمون،دنیا و هر آنچه در آن هست را تفسیر میکنیم😐😑😐😑

 

امیدوارم همیشه حال دلت آباد باشه رفیق...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۲
طیبه علی حسنی
شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

ریشه هات را به کی سپردی؟!

به نام خدای عزیزم...

سلام.

خوابیده بودم پشت پنجره تا یه چورت عصرگاهی بزنم و بلند بشم برای ادامه ی کارهام...هنوز خواب و بیدار بودم و چشمام را داشتم باز میکردم که درخت جلو خونه مون را دیدم که چه مست و خوشحال،داره با نسیم میرقصه...با هر وزش بادی،شاخه ها و برگ هاش را میچرخونه و میرقصونه و دوباره وایمیسه سرجاش؛بعد از باد و نسیم و حتی طوفان،خم به ابرو نمیاره،جوری وانمود میکنه که انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته؛موقع باد لذت میبره ازش و بعدش هم انگار نه انگار که بادی اومده بود،مثه قبل محکم و استوار وایمیسه سرجاش...

فکر کردم چجوریه که این درخت حتی از ناملایمات هم لذت میبره...یه کم که بیشتر دقت کردم،دیدم درخت ریشه داره؛امیدش به ریشه هاشه که تو خاکه،به ریشه هاش که جای امنی هستند،اگه ریشه نداشت و همینجوری روی زمین بود،با یه نسیم خیلی سبک خم میشد و دیگه نمیتونست برگرده سر خونه خود...

 

ریشه داشته باشیم؛ریشه هامون را به یه جای مطمئن وصل کنیم و گره بدیم...درخت ریشه هاش را داده دست خاک،به خاک اطمینان داره،میدونه هر اتفاقی بیفته،این خاک خیلی هوای ریشه هاش را داره و نمیذاره اذیت بشه...ریشه هامون را به جای مطمئن وصل کنیم،به جایی که مطمئن باشیم چون به اونجا وصلیم،تمام سختی ها رد میشند و بالاتر از اون،تو سختی ها و ناملایمات میرقصیم و برگ هامون را تکون میدیم...تصمیم گرفتم ریشه هام را به یه جای مطمئن بسپرم،میخوام ریشه هام را بدم دست خدا...میدونم انقدر مطمئن هست که تو همه شرایط کمکم کنه تا برقصم و لذت ببرم...

 

دمت گرم که هستی🤗

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۵
طیبه علی حسنی
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۲ ق.ظ

کور نون شدم😐

به نام خدای عزیزم...

سلام.

دیشب دورهم بودیم و من از سر شب خیییلی گشنه ام بود؛هی میرفتم و میومدم میگفتم مامان من گشنمه،مامانمم میگفت صبر کن بقیه بیان بعد شام میخوریم و خب قرار بود خالم خورشت را بیاره و هنوز نیومده بود...پسر خاله هام همه کوچیک اند،اونا به مامانشون گفتن ما گشنمونه و مامانشون شامشون را داد..منم رفتم گفتم خاله برا منم یه کم غذا بکش،من از گشنگی دارم حالت تهوع میگیرم(آخه ناهارم خیلی نخورده بودم و درمجموع هم روز پرکاری داشتم)..خاله هم با آغوش باز پذیرفت و یه کم غذا خوردم تا بعد که سفره را پهن کنیم...همون موقع که خوردم،هنوز گشنم بودا ولی خب دیگه گفتم بیخیالش،بعدا قشنگ میشینم سر سفره و دستپخت لذیذ مامان و خاله جانم را میخورم...خب حدود نیم ساعتی طول کشید تا اومدیم سفره را آماده کنیم...تا نشستم سر سفره،انگار خیلی میلی به غذا نداشتم،با اینکه غذای محبوبم بود (حالا نمیگم قرمه سبزی بود که دلتون نخواد😁😁)ولی نتونستم زیاد بخورم و به قولی کور نون شده بودم....

 

بعد پیش خودم گفتم،کاش یه کم دیگه صبر کرده بودم و اون موقع با پسر خاله ها غذا نمیخوردم،تا الان بتونم از غذای اصلیم لذت ببرم....راستش یه لذت خیلی بزرگ و دلچسب را،فدای یه لذت کوچیک کردم😔😔

فکر کنم خیلی وقتا تو زندگیمونم همین کار را میکنیم،لذت های بزرگتر را فدای لذت های کوچیک و آنی میکنیم و اون لذت بزرگه را از دست میدیم...

 

تا حالا به این فکر کردیم که چه لذت های بیشتری میتونستیم ببریم و چقدرش را فدای لذت های کوچولو موچولو و آنی کردیم و تهش هم،هیچی به هیچی😐😐😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۲
طیبه علی حسنی
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۱۵ ق.ظ

خدا رحم کرد

به نام خدای عزیزم...

سلام.

سناریو ۱:

دیشب هنوز خواب و بیدار بودم که دیدم عجیب تشنه ام شده،انقدر شدتش زیاد بود که دیدم تا آب نخورم و تشنگیم رفع نشه،نمیتونم بخوابم...بلند شدم و تو حالت خواب و بیدار،آروم آروم رفتم تو آشپزخونه و لیوانم را آب کردم و داشتم برمی گشتم که یهویی پام گرفت به میزی که تو آشپزخونه بود و سرم خورد به لبه ی اُپِن...حس کردم پیشونیم داره گرم میشه؛متوجه شدم که پشیمونیم داره خون میاد و مامانم را صدا کردم،از خواب بیدار شد و بابام را بیدار کرد و رفتیم بیمارستان...خیلی سرگیجه داشتم و دیگه متوجه چیزی نبود و کم کم بیهوش شدم...وقتی بیدار شدم،متوجه شدم پیشونیم چندتا بخیه خورده و البته منم رو تخت بیمارستانم😐😐😐

 

سناریو ۲:

دیشب هنوز خواب و بیدار بودم که دیدم عجیب تشنه ام شده،انقدر شدتش زیاد بود که دیدم تا آب نخورم و تشنگیم رفع نشه ،نمیتونم بخوابم...بلند شدم و تو حالت خواب و بیدار ،آروم آروم رفتم تو آشپزخونه و لیوانم را آب کردم و داشتم برمی گشتم که یهویی نزدیک بود پام بگیره به میزی که تو آشپزخونه بود،خداروشکر متوجه میز شدم و پام را گذاشتم اینطرف تر....برگشتم که بخوابم،آبم را خوردم و گرفتم خوابیدم؛صبح تو تخت خودم بودم که بیدار شدم😊😊

 

دیشب ممکن بود هر کدوم از سناریوهای بالا برام اتفاق بیفته و سناریو ی ۲ نصیب من شد...نمیدونم اون لحظه ای که متوجه میز شدم و حواسم را جمع کردم پام بهش نخوره،خدا دقیقا اون لحظه رحم کرد یا نه؟؟

من فکر میکنم اون لحظه خدا رحم نکرد،چون خدا همیشه داره بهمون رحم میکنه و روزانه ممکنه هزاران اتفاق این چنینی بخواد برامون بیفته و خدا رحم میکنه و نمیفته و ما اصلا یه درصد هم احتمال خطا را حس نمی کنیم ،فقط بعضی وقتا،خدا یه کوچولو در حد چند لحظه،مهربانیش را نمیاره و دوباره خودش همه چیز را درست میکنه و هیچ اتفاقی هم برامون نمیفته تا ما بفهمیم هیچی نیستیم و همش و همش خود خداست که هوامون را داره...

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۱۵
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

فکر کنم خسته بودم 🤔

به نام خدای عزیزم...

سلام.

از باشگاه اومدم و به قول اصفهانی ها،حس چمچمان داشتم...آدم طور خاصی نیست ولی انگار یه طوریه و نمیدونه چشه...رفتم آب خوردم،دیدم فرقی نکرد،میوه خوردم،فرقی نکرد،یه ذره کتاب خوندم و خب همچنان فرقی نکرد😐😐

یهویی حس کردم انگار خیلی بدنم خسته است و احساس نیاز به خواب و یه کم استراحت دارم🤔رفتم یه حدود بیست دقیقه استراحت کردم و خب دیگه چمچمانم نبود...

 

راستش خیلی وقتا یه چیزی میخوایم و یه نیازی داریم،ولی نمیریم بگردیم ببینیم نیازمون چیه...مثلا تشنه مونه،ولی هی میریم غذا میخوریم،کیک میخوریم،شکلات خوشمزه میخوریم...قربونت برم،شما فقط یه لیوان آب میخوای ولی به خودت مجال نمیدی تا بفهمی نیازت واقعا چیه...

 

حواسمون باشه نیازمون به خدا و رابطه داشتن با خدا را با راه های دیگه جواب ندیم😐😑😐😑😐

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۶
طیبه علی حسنی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

کاش فراموشی نگرفته بودیم🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام‌.

بالاخره فهمیدم مشکل مون چیه...فهمیدم چرا خیلی وقتا درجا میزنیم و پیش نمیریم...فهمیدم چرا از زندگی مون لذت نمیبریم و به اونجایی که میخوایم نرسیدیم...فهمیدم چرا بهمون خوش نمی گذره و اکثر مواقع احساس مطلوبی نداریم...

تعجب کردی از اینکه جواب همه اینا را باهم فهمیدم!!ولی واقعا فهمیدیم...

ما هیچ عیبی نداریم،ولی راستش یه عیب خیییلی بزرگ داریم🙄🙄

ما میترسیم😐😐

ما از شکست میترسیم،برای همین حتی برای یکبار هم که شده،موفق شدن را امتحان نمی کنیم...ما از اینکه شادی را خلق کنیم میترسیم،تو دایره امن خودمون موندیم و با همون تفریحات خودمون داریم حال میکنیم،میترسیم دایره امنمون را بشکنیم و دل بزنیم به دریای اون کارهایی که تاحالا کلی دوست داشتیم بهشون برسیم و هنوز نرسیدیم...

اگه ترس را از خودمون دور کنیم و باور داشته باشیم میتونیم،قطعا میتونیم...

 

همش میگم کاش بزرگ نشده بودیما،یا حداقل فراموشی نمیگرفتیم🙄🙄

امروز باشگاه بودم؛بعد کلاس ما بچه های ژیمناستیک میان،فنج هایی که واقعا عشق اند...شاید توانایی بدنشون از من آدم بزرگ کمتر باشه اما قطعا شجاعت و استمرارشون خیلی بیشتر از منه...وقتی میبینم بدون هیچ ترسی،تلاش میکنند برای موفق شدن،لذت میبرم ازشون...ترس از مسخره شدن ندارند،ترس از نتونستن ندارن؛اونا فقط میدونن هرجور شده باید بتونند😍😍به نظرم بهترین کار را میکنند،اونا برای موفق شدن،فقط یه بدن سالم نیاز دارن و استمرار توی تمرین..

راستی،ما برای موفق شدن چی میخوایم؟!

فکر کنم فرمول موفقیت ما هم همینه:بدن سالم+استمرار در کار

حالا اگه توکل و دعا و توسل راهم چاشنی بکنیم که دیگه عالی میشه...

 

راستی،بدن سالم هم همیشه جزو لزومات موفقیت نیست،خیلی ها را داشتیم که بدن سالمی هم نداشتن ولی به موفقیت های بزرگی رسیدن،حالا دیگه من به خودمون تخفیف دادم که ببین،تو الان چیزی داری که ممکنه بقیه نداشته باشن...پس حالا همه چیز برای رسیدن به موفقیت را داریم...ببینیم چه کار میکنیم😉😉💪💪

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
طیبه علی حسنی

به نام خدا...

سلام.

چند روزیه تو اوج شلوغی ها و خستگی هام هستم...سردرگمی و چندتا کار باهم پیش بردن و ندونی درسته یا اشتباه...نفهمی کدوم راهه و کدوم بیراهه...اصولا وقتی میخوام تصمیم مهمی بگیرم یا یه اتفاق مهم میخواد برام بیفته یا راهی را انتخاب کردم و تصمیمی را گرفتم و حالا تو مرحله ی اجرا هستم ولی هنوز انگار خیلی به خودم و هدفم اطمینان ندارم،اینجوری میشم...

 

امروز تو همین وادی ها بودم،وادی سردرگمی و دعوا کردن با خودم...اینجور مواقع باید یه دو ساعتی بشینم با خودم نشست بین المللی بذارم تا ببینم کجای کارم و به کجا میخوام برسم🙄🤔

تو همین گیر و دارها،رادیو روشنه و یکی یه حرفی میزنه،انگار میخواد شاخص بده دستت که حالا که میخوای نشست بذاری،محور نشستت این باشه تا بتونی به نتیجه برسی...یه مردی اینو میگه که همیشه وقتی حرف میزنه،تمام خستگی هام در میره؛سر تا پا گوش میشم تا بشنوم چی میخواد بگه و الحق و الانصاف که حرفاش حرفه همیشه...سیدی که با ردای مشکیش،همه برام احترام زیادی داشته و گویی رهبری برازنده ی اوست😍😍

امروز با گفتن یه جمله،شاخص را داد دستم"اگر میخواهید به معنای واقعی کلمه برای جامعه ی خود مفید باشید،باید نگاه انقلابی داشته باشید،باید نگرش انقلابی داشته باشید."

خدایا شکرت که ولایی ام 😍😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۲
طیبه علی حسنی