روز نوشته های من

اینجا انعکاس ذهن من است.

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

یخ وجودت با آبجوش عشق باز میشه🙂

به نام خدا...

سلام.

دیدی وقتی یه چیزی یخ زده،روش اگه آب داغ بریزی،سریع یخش باز میشه و حالت خودش را از دست میده و حالت جدید و نرمی به خودش میگیره...

فکر کنم عشق هم همچین کاری با آدم میکنه...تا قبل عاشق شدن،یخی،منجمدی،هیچ جوره حاضر به تغییر نیستی ولی به محض اینکه عاشق میشی،انگار آبجوشی ریختند روی یخ وجودت،منعطف میشی،نرم میشی و جوری برخورد میکنی و تغییر میکنی که شاید خیلی ها نشناسند که تو همون آدم قبلی هستی...

ولی فکر کنم قصه ی یخ و آبخوش،برای همه نیست🤔مثلا وقتی دو تا آدم که دوتاییشون نرم و آروم باشند،میشند همون یخ و آبجوش یا مثلا یکی نرم باشه و یکی غد و مغرور،بازم با سختی ولی بالاخره میشند اون یخ و آبجوش....اما امان از روزی که دوتا مغرور به هم دل بدند؛فکر کنم باید فاتحه ی اون رابطه را خوند...مردها که ذاتا مغرور هستند و زن ها هم که ذاتا باحیا،حالا فکرش را بکن،به این مغرور و باحیا،یک صفت مغرور دیگر هم اضافه کنی،فکر کنم دوتایی تا آخر عمر در حسرت هم باشند و دیگر فاتحه ی آن رابطه را باید خواند😅😅

اگه آدم مغروری هستید و یه روزی عاشق شدید یا خودتون مغرور نیستید ولی عاشق یه مغرور شدید یا جفتش،تا قبل اینکه اون رابطه به فنا بره،یه حرکتی بزنید😉😉از ما گفتن بود،بعدا نگی نگفتی ها😁

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۵
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۶ ب.ظ

آخرین لواشک های امسالم به خوبی جمع شدن🤗

به نام خالق خوشمزه ها...

سلام.

امسال مامان گلم یه عالمه لواشک خوشمزه برامون درست کرد...سینی آخر لواشک ها را آورد تو اتاق و به من گفت هر موقع رسیدی جمعشون کن...منم رفتم که برم خوشمزه ها را جمع کنم...یه کم چسبیده بود به ته سینی و با دست کنده نمیشد و با چاقو رفتم سراغش😅بهشون گفتم زهی خیال باطل که من ازتون بگذرم 😉😅😅خلاصه که با هر ضرب و زوری بود،لواشک ها را جدا کردم ولی یهویی نمیدونم چی شد که چاقو از دستم در رفت و رو انگشت شصتم یه خراش کوچیک انداخت....بعدا اومدم دیدم ااا شصت اون یکی دستمم یه خراش داره ولی یه کم عمیق تره نسبت به اون  دستم و تازه یادمم نبود از کجاست😅

 

راستش خراش دست خوب میشه،حواسمون به خراش قلبمون باشه...چند روزیه رو قلبم یه خراش افتاده و نمیدونم التیامش چیه؟

حواسمون باشه خراش دست را میشه درست کرد،نهایتا یه دوتا چسب زخم میزنی و با بتادین ضدعفونی میکنی و بعد چند روز خوب میشه...ولی حواسمون هست رو قلب بقیه خراش ننداریم،خراش قلب به این زودی ها خوب نمیشه،بتادینی وجود نداره که ضد عفونی کنیم و چسبی وجود نداره که التیام بده...

 

رفیق،حواسمون باشه خراشی رو قلبی نندازیم😉

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ق.ظ

مرسی که هستی...

به نام خدا...

سلام.

دیروز یه فیلمی دیدم و راستش وقتی داشتم اون فیلم را می دیدم،قلبم سنگینی میکرد،انگار یه وزنه ی صدکیلویی روی قلبم بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم جز تحمل کردنش...خیلی  برام سنگین بود دیدن اون فیلم...با هر سختی بود،شب را صبح کردم و صبح زنگ زدم به خالم...همیشه خدا را بخاطر داشتن چنین خاله ای شاکرم...وقتی بهش زنگ زدم،از نگرانی هام و دغدغه هام گفتم،از حسم از اون فیلم و پا به پام اومد و همراهیم کرد...

 

همیشه تو زندگی،دنبال همراهی باشیم که حرف همو بفهمیم...ما مجبور نیستیم تمام آدم های اطرافمون را تحمل کنیم(منظورم این نیست به کسی بی احترامی کنیم ولی مجبور نیستیم همه را هم محرم راز بدونیم)به نظرم آدم باید چندتا آدم درست و حسابی دور و بر خودش نگه داره و با اونا عشق کنه و از کنارشون بودن لذت ببره و برای بقیه هم فقط احترام قائل باشه و لاغیر 😉

 

راستی رفیق،تو زندگیت چندتا از این آدم حسابی ها داری که وقتی باهاشونی گذر زمان را حس نمیکنی و لذت میبری از بودن باهاشون؟😉

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۱:۳۸
طیبه علی حسنی
سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۹ ق.ظ

زن ها، خالق اند...

به نام خدا...

سلام.

مامانم میخواست غذا درست کنه و همه ی مواد غذایی که لازم داشت را چیده بود کنار دستش...اون لحظه ای که این مواد غذایی خام هستند،هیشکی طرف آشپزخونه هم نمیره،چه برسه دلش بخواد اینا رو بخوره ولی چندساعت بعدش،وقتی که غذا آماده میشه،رنگ و بو و عطر غذا،دل و روح آدم را میبره و بقیه نمیدونند چجوری غذا ها را بخورند؛بعضی وقتا حتی سر ته دیگ های برشته و خوشمزه اش،دعوا هم میشه😁😁

 

این جور مواقع،ذهنم درگیر این نکته میشه که،خب مواد غذایی که همون قبلی ها هستند،چی میشه و چه اتفاقی میفته که وقتی هیچ میلی به اون مواد خام نیست،حالا سر این غذا آدم دلش را میده...و جوابی جز این به ذهنم نمیرسه که زن ها،خالق اند...اگه خالق نبودند،پس چجوری اینکار را میکنند؟

اره به نظرم زن ها خالق اند و جلوه ای از خالق بودن خدا روی زمین هستند...زن ها خالق اند و از خلق کردن لذت میبرند..و زمانه چه ظلم بزرگی به زن ها میکنه که داره اونا را از خالق بودنشون دور میکنه و تبدیلشون میکنه به ربات هایی که از ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر،مثل یه ربات باید کار کنند،کاری که داره اونا را از خالق بودن دور میکنه...

زن ها خالق اند و از خلق کردن لذت میبرند؛از اینکه تو محیط امن خونه،خلق کنند،لذت میبرند ولی زمانه داره اون ها را از محیط امنشون دور میکنه...انگار بچه ای را از آغوش گرم مادرش دور کنی و بعد بگی بیا میخوام بهت چلوکباب بدم؛بچه اصن نمیفهمه چلو کباب چی هست و چه فایده ای داره،اون فقط آغوش گرم مادرش را میخواد ولی اونیکه به بچه وعده ی چلوکباب میده،فکر نکن به فکر بچه است،اون به فکر جیب خودشه که چجوری پُرش بکنه،حتی اگه شده با قیمت گرفتن آرامش بچه...

 

آره،زن ها خالق اند و از خلق کردن لذت میبرند...اگر واقعا زن ها را دوست دارید و به فکر پیشرفت و ترقی زن ها هستید،بستری فراهم کنید تا صفت خالق بودن خود را پرورش دهند...

و در آخر زن ها خالق اند و از خلق کردن لذت میبرند...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۹
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۴ ب.ظ

کبریت بیچاره از همنشینی بود که سوخت🙄

به نام خدای عزیزم...

سلام.

وایساده بودم سر اجاق گاز و میخواستم یه شعله روشن کنم تا قابلمه را بذارم روش و ناهار درست کنم..دیدم حالشو ندارم کبریت بزنم و یه کبریت نیمه سوخته اونجا بود،برداشتمش و چند ثانیه کنار یه شعله ی دیگه که روشن بود نگهش داشتم و خب قاعدتا کبریت باید روشن میشد و روشن شد...

 

تو حینی که کبریت نیمه سوخته داشت روشن میشد،به ذهنم رسید که چقدر همنشین میتونه رو آدم اثر بذاره🤔🤔...یه کبریت که چند ثانیه کنار شعله بود،از همنشینی با شعله اثر گرفت و مثه اون شد...

 

راستش یه لحظه تن و بدنم لرزید😓؛با خودم گفتم من خودمم که دارم همنشین هام را انتخاب میکنم، ولی احتمالا خودم انتخاب نمیکنم چه اثری ازشون بگیرم و خواه ناخواه همنشین هام دارن روم اثر میذارن...

 

واقعا تاحالا فکر کردیم که با کیا همنشینی میکنیم؟🤔کیا دارند روی ما انقدر اثر میذارند؟😐

 

و تو ذهنم اومد،کاش همنشین خدا میشدیم؛قطعا وقتی همنشینی انقدر اثر داره،وقتی همنشینت خدا باشه،ببین چی ازت درمیاد😍😍

 

#❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۴
طیبه علی حسنی
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ق.ظ

خدایا! از شر سنگریزه ها به خودت پناه میارم...

به نام خدای عزیزم...

سلام.

ناهار امروز با منه و برای ناهار باید ماش پاک میکردم.همونطوری که دونه های ریز و کوچیک ماش را ریخته بودم تو سینی و داشتم ریگ هاش را جدا میکردم،یه لحظه تو ذهنم اومد که اگه این ریگ ها و سنگ ها را جدا نکنم،چه اتفاقی ممکنه بیفته؟😣 و بعد با اینکه به چشمام خیلی اعتماد دارم تو تمیز کردن و پاک کردن حبوبات،ولی بازم یه دور دیگه هم پاکشون کردم و خیلی جالب بود که چند تا سنگریزه خیلی کوچیک پیدا کردم و خداروشکر کردم که اینکار را کردم،چون ممکن بود بره زیر دندون کسی و دیگه تا آخر ماجرا😟😟

 

تو همین حین بود که با خودم فکر کردم،شاید افکار ما هم همینجوره...با اینکه میریم ماش بخریم ولی بالاخره چند تا سنگریزه هم توش هست که کل کار را خراب میکنه؛افکار ماهم با اینکه فکر میکنیم خیلی خوب و بکره ولی بعضی وقتا چندتا سنگریزه توش هست که اگه حواسمون بهشون نباشه،ارزش همه اون چیزهای خوب را هم از بین میبره..

حواسمون به افکارمون و باورهامون باشه...چند وقت یه بار یه گشتی توش بزنیم و قبل اینکه برامون دردسر بشه،سنگریزه هاش را جدا کنیم؛و بعضی وقتا حتی لازمه چندین بار بگردیم تا اون سنگریزه ها را پیدا کنیم؛برای این پیدا کردنشون خیلی سخته،چون خیلی خیلی شبیه به اصلی ها هستند..

 

رفیق،تاحالا وقت گذاشتی تا سنگریزه های باورهات را پیداشون کنی و قبل اینکه دردسری درست کنند،از خودت جداشون کنی؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۰:۴۹
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۰ ب.ظ

چقدر زود بزرگ شدی عزیزدلم😍

به نام خدا...

سلام.

امروز بعد از مدت ها،رفتیم خونه یکی از اقوام؛داداشم با ما نبود و موقعی که میخواستیم بیایم خونه،با بابام اومدن دنبالمون تا بریم خونه.دختر عموم مدت ها بود که داداشم را ندیده بود،به محض اینکه داداشم دوتا کلمه صحبت کرد،دختر عموم گفت وااای چقدر بزرگ شده...

 

وقتی اومدم خونه یه لحظه اون صحنه برام مرور شد...پیش خودم گفتم آیا ما هم هرچی میگذره بزرگتر میشیم و بالغ تر میشیم یا فقط داره به سنمون اضافه میشه؟؟

و یه چیز خیلی جالب تر که همین الان بهش رسیدم،اینه که دختر عموم از حرف زدن داداشم فهمید بزرگ شده،فکر کنم ملاک اینکه بزرگ شدیم یا فقط سنمون بالا رفته،اینه که آیا حرف زدنمون عوض شده؟؟

 

به نظر شما ملاک بزرگ شدن چیه؟چجوری یه نفر که مدت هاست ما را ندیده،میفهمه ما بزرگ شدیم یا فرقی نکردیم نسبت به قبل یا درحالت خیلی افتضاح،حتی بدتر از قبل هم شدیم؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۰
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۲ ب.ظ

با گرمکی بی مزه های زندگیمون چکار کنیم؟

به نام خدا...

سلام.

از خواب عصر بیدار شدم و همش دلم یه چیز خوشمزه میخواست...آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه به این امید که یه چیزی پیدا کنم و بخورم...دیدم هم هندوانه هست هم گرمکی...در هندونه باز بود،یه کوچولو برش زدم و خوردم،دیدم خیلی با طعمش حال نمیکنم..رفتم سراغ گرمکی به این امید که اون بهتر باشه،از گرمکی هم یه قاچ جدا کردم و راستش اونم دوسش نداشتم،آخه هم خیلی داغ بود و هم مزه نداشت زیاد...

بعد گفتم خب حالا میذارم تو یخچال که هر دوتاش خنک بشه و یه کم قابل تحمل تر بشند و بعدم اگه حالشو داشتم میرم گرمکی را فالوده اش میکنم و یه کم هم شکر بهش میزنم،دیگه اون موقع خیلی عالی میشه...

 

 

به ذهنم رسید که،

خیلی وقتا شرایط زندگی مون هم همینه؛یعنی اون چیزی که داریم،خیلی باب میل ما نیست و فعلا هم چاره ای نداریم جز اینکه تحملش کنیم؛پس بهتره بیایم یه سری تغییرات هوشمندانه و قابل اجرا را ایجاد کنیم و اگه اون چیزی نیست که مورد پسند ما باشه،تبدیلش کنیم به یه چیز دوست داشتنی...

 

راستش زندگی را خیلی سخت نگیر رفیق،هرجا دیدی یه چیزی را دوست نداری،مجبور نیستی همون جوری تحملش کنی،یا کلا بیخیالش شو یا اگه میتونی تغییرش بده...اینکه تو اون موقع به جز رها کردن یا غر زدن و ناله کردن،ذهنت به این برسه که راه دیگه ای هم هست به اسم تغییر،این یعنی فعلا یک هیچ از بقیه جلویی😉😉

 

همیشه میگم خدایا،من را با حرفایی که میزنم امتحانم نکن...امیدوارم خودمم بتونم اگه جایی امکانش هست،تغییرات درست و به جا را اعمال کنم...(البته بحث خوراکی ها جداست،اصولا تو تغییر خوراکی ها مهارتم خوبه😉😅😅 ولی خدایا همینم ازت میخوام مهارتم بیشتر بشه😉)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۷:۱۲
طیبه علی حسنی
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ

راهبران تولید محتوا با ما چکارا میکنه😍

به نام خدا...

سلام.

امروز کلاس راهبران تولید محتوا ۱ داشتم.یه قسمت استاد از یکی از بچه ها خواستن یه اتفاق امروز را تعریف کنند و چیزی که ازش یاد گرفتند را بگند.خانم x شروع کردن به تعریف کردن و تو صحبت هاشون گفتند از اینکه صبح دوستم پیام داده بود و گفته بود خودم میام کلاس،ناراحتم و کاش با هم میومدیم.دوست خانم x،خانم yبودند و ایشون هم تو کلاس حاضر بودند.همون موقع خانم y گفت:من همیشه فکر میکردم مزاحم شمام و برای همین نمیخواستم مزاحم شما بشم و خودم اومدم.

 

همون موقع اومد تو ذهنم که ما آدم ها،خیلی وقتا نظرات طرف مقابل را نمیدونیم و از طرف خودمون برای اون نظر میدیم...کاش یه کم سعی میکردیم بیشتر با اطرافیانمون حرف بزنیم،بیشتر از خوبی های همدیگه بگیم،بیشتر درمورد خواسته هامون حرف بزنیم و وقتی که با اطرافیان می گذاریم را دقیقا صرف خودمون بکنیم و لذت بردن از کنار هم بودنمون،نه اینکه وقتمون را بذاریم برای اینکه فلانی چی گفت و من چکار کردم و تو چرا اینجوری نکردی و حالا این دلار را چکارش کنیم روز به روز داره میره بالاتر....

بابا بیاین بیخیال اینا بشیم،دنیا دو روز بیشتر نیست؛از کنار هم بودن و لذت بردن از حضور عزیزانمون بیشتر لذت ببریم.❤❤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۴
طیبه علی حسنی
شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۰ ب.ظ

مامان کجاست؟

به نام خدا...

سلام.

امروز ظهر داداشم اومد خونه،تا اومد گفت آجی مامان کجاست؟گفتم نیستش. گفت چکار میکنه؟گفتم نیستش،بعد تو میپرسی داره چکار میکنه؟

بعد فهمیدم اصلا حواسش به سوالی که پرسیده و جوابی که گرفته نبوده...

 

وقتی دقت کردم،دیدم خیلی وقت ها خودمون هم همینجوریم..یهو یه سوالی میپرسیم،که فقط پرسیده باشیم ولی دنبال جواب نیستیم...

 

تاحالا چقدر به سوالاتی که می پرسیم و جواب هایی که می شنویم دقت کردیم؟؟

واقعا سوالمون سوال بوده یا واقعا دنبال جوابیم که سوال می پرسیم یا فقط میخوایم بپرسیم؟🤔🤔

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۷:۱۰
طیبه علی حسنی